عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش یازدهم

فصل دوم - بخش ١١

 

بی انصافی ست اگر بگویم دوستش نداشتم. ولی فقط در همین حد.. بخاطر اینکه هم خونم بود، رفیق دوران کودکیم بود و همیشه با کارهایش حالم را بهتر میکرد ممنونش بودم و چون آنگونه دوستم داشت و فهمیده بودم بخاطرم هر کاری میکند گاه گاهی دلم به سمتش مایل میشد.! ولی عشق.!!! همچین اسمی نمیتوانستم برایش بگذارم.! مطمئنم هر چه که بود عشق نبود. پس حق نداشتم او و احساسش را به بازی بگیرم. کاملا به این مسئله اعتقاد دارم و پایبندم که ؛ با گفتن دوستت ندارم دل کسی را بشکنید بهتر از این است که بعدها با خیانتتان تمام وجودش را به تاراج ببرید. 

خیانت که فقط جسمی و جنسی نیست، اتفاقا از نظر من خائن واقعی کسی ست که روح و روان و قلبش با دیگریست.

بگذریم که با این همه شعار و باور باز هم آن شب اصلا نتوانستم بخوابم و عذاب وجدانِ دلی که رنجانده بودم رهایم نکرد.  

دو روز در قهر و بی اعتنایی گذشت، هر بار رفتم برای دلجویی ، با دیدن چشمهای دلخورش عقب گرد کردم و برگشتم. امروز که از خواب بلند شدم با خود عهد کردم که اگر همان رویه ی دو روزه ی قبلش را در پیش گرفت، بار و بندیلم را جمع میکنم و میروم.. هتل رفتن بهتر از تحمیل شدن بر کسی بود که نمیتوانست واقعیت رو بشنود و با آن کنار بیاید.!!

سرم را درون آشپزخانه کردم و نگاهی انداختم بلکه کسی را ببینم ولی اینطور که شواهد نشان میداد امروز هم هیچکس در خانه نبود.. شانه ای بالا انداختم و به سمت مبلهای هال پیش رفتم. همه چه سحرخیز بودند برای خودشان.!!

از روی بی حوصلگی کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم. یکی یکی کانالهای را زیر و بالا کردم بلکه برنامه ی به درد بخوری پیدا شود که آن هم نشد. با حرص خاموشش کردم و کنترل را هم روی مبل پرت کردم. بدجور حالم گرفته بود، دلم میخواست از خانه بیرون بزنم و از خیابانها، مغازه ها، و حتی مردم این شهر غریب دیدن کنم. مگر خودم تنهایی نمیتوانستم.!؟ از پس کارهای بزرگتر از این در کشوری که غربت مینامندش به راحتی برامده بودم اینجا که دیگر همزبانم بودند.درست است که همیشه یکی همراه و مواظبم بود ولی مطمئنا اینجا کسی گانگستر نبود و قصد ربودنم را هم نداشتند.

لباسهایم را ساده و سیاه انتخاب کردم که جلب توجه نکنم و به قول رادین ؛ بهم گیر ندن. 

اول نامه ای برای اهل خانه نوشتم و به در یخچال زدم تا نگرانم نشوند، هر چند مطمئنا نگران میشدند. بعد هم موبایلم را هم برداشتم تا همان بیرون سیم کارت بخرم و با آنها تماس بگیرم. مقدراری پول هم با خودم برداشتم که به تومان تبدیلش کنم، البته مطمئن نبودم صرافی پیدا میکنم یا نه ولی خب چاره ای نبود. البته مقداری پول ایرانی از رادین گرفته بودم ولی به نظرم کم بود و شاید بیشتر از اینها میخواستم خرید کنم.! بلاخره بعد از نیم ساعت ، از خانه بیرون زدم و با دفترچه ای در دست به سمت سر کوچه پیش رفتم.. از همان جا پلاک و اسم دقیق خیابانها و کوچه ها را یادداشت میکردم. چه خوب بود که خواندن و نوشتن فارسی با کمک معلمهای خصوصی و به اصرار پدرم آموخته بودم وگرنه مطمئنا امروز به هزار مشکل برمیخوردم.!

از همان سر خیابان برای یک تاکسی دست بلند کردم که خوشبختانه خالی بود و ایستاد.سوار شدم و گفتم:

-سلام آقا. میشه منو ببرید بازار.!؟ 

از درون آینه نگاه موشکافانه ای به من انداخت و گفت: 

-غریبی.!؟ 

سرم را تکان دادم و گفتم : بله

بدون اینکه حرکت کند و همانطور که از درون آینه مرا برانداز میکرد پرسید:

-خارجی هستین.!؟

کمی فکر کردم و جواب دادم:

-نه ، ایرانی هستم ولی از خارج اومدم.

ابروهای پرپشتش را به نشانه ی دقت در هم فرو برد و دوباره پرسید:

-چه جور بازاری میخواید برید.!؟ 

-اومم.. خب شاپینگ نباشه لطفا..یه جای خوب باشه.

-شاپینگ نباشه ، دقیقا یعنی چی نباشه.!؟ 

لبخندی به سادگیش زدم و گفتم:

-یعنی میخوام برم بازار.. از این بازارهایی که همه مردم قاطی پاتی هستن و دست فروشها هم چیزمیز میفروشن.

خنده ی بامزه ای به حرفهایم کرد و با گفتن: آهــا..

 به راه افتاد. 

بعد از یک ساعت که در ترافیکهای وحشتناک گذراندیم و من به جای راننده ی بیچاره، حرص خوردم ، بلاخره در جایی شلوغ و پرجمعیت ماشین را نگه داشت و با لبخند گفت: خب اینم از بازار، خانوم.

من هم لبخند تشکرآمیزی به صبوری و خوشروییش زدم و گفتم:

-ممنونم آقا. این هم خدمت شما.

مبلغی را به سویش گرفتم که با چشمهای درشت شده از تعجب گفت: چه خبره خانوم.!؟ مگه با هواپیما آوردمتون.!؟ خورد ندارین.!؟ 

درون کیفم را نگاهی انداختم و یک اسکناس ده هزار تومانی پیدا کردم و گفتم کافیه اینقدر خورد.!؟

خنده ای کرد و گفت: بله خانوم بازم زیاده، صبر کنید بقیه شو پس بدم.

پول را به دستش دادم و گفتم: بقیه ش باشه برای خودتون. لازم نیست پس بدین.

لبخندی زد و تشکر کرد، من هم پیاده شدم.

خوب اطرافم را نگاه کردم، اول باید تصمیم میگرفتم کدام طرفی بروم. سمت چپم یک مغازه ی بستنی و آبمیوه فروشی بود. پس به همان سمت راه افتادم. چون صبحانه هم نخورده بودم رفتم و با یک آبهویج بستنی خوشمزه، نیرو گرفتم تا بهتر و بیشتر بتوانم پیاده روی کنم.

دم هر مغازه ای چند دقیقه ای می ایستادم و فروشنده ها و خریداران را تماشا میکردم. چنان با چانه زدنهای زنان که مغازه داران را به فغان آورده بودند کیف میکردم که انگار داشتم یک فیلم هیجان انگیز میدیدم.!  

بعد از دو ساعت که دیگر توانم تمام شده بود و صدای آژیر باتری بدنم بدجور به صدا درامده بود، آنسوی خیابان چشمم به یک صرافی افتاد که یک موبایل فروشی هم کنارش قرار داشت. با ذوق و شوق به طرف دیگر خیابان به راه افتادم تا هم پولم را تبدیل کنم و هم سیم کارت بخرم. 

با آنکه سواره ها به هیچ عنوان هوای پیاده ها را نداشتند و حتی خط عابر پیاده هم بی معنا شده بود و پیاده ها هم از هر جایی به وسط خیابان میزدند، ولی باز هم خیلی خوشم آمده بود. شاید در بازارهای ترکیه هم همچین بساطی به راه بود ولی من چون آنجا اجازه ی رفتن به جاهای شلوغ را نداشتم نمیتوانستم به راحتی چنین صحنه های جالبی را ببینم.! 

با احتیاط کامل خود را به آنسوی خیابان رساندم و وارد صرافی شدم. مقداری پول تبدیل کردم و سیم کارتی هم خریدم و آن موقع تازه نفس راحتی کشیدم. خب الان دیگر وقت سیر کردن شکم بود. هر چه دور و برم را با دقت نگاه کردم رستوران یا حتی ساندویچی آن اطراف نبود. پس بی هدف خاصی باز هم سمت چپ را انتخاب کردم و راه افتادم. نمیدانم چقدر از مسیر را رفتم تا بلاخره بوی کباب از کوچه ای به مشامم خورد. بخاطر خلوتی آن قسمت ، کمی ترسیدم که داخل کوچه شوم ولی باز هم به خودم قوت قلب دادم و وارد شدم. مغازه ی کباب فروشی کوچکی وسط کوچه بود و مسلما از تمیزی هم بی نصیب. ولی خب دیگر نمیتوانستم بیشتر از این گرسنگی را تحمل کنم ، پس سفارش دو سیخ کوبیده دادم و خودم روی صندلی های نه چندان سالم آنجا نشستم. 

تا آماده شدن کبابها ، شماره ی عمورضا را گرفتم و منتظر جواب ماندم. بعد از چند بوق کشدار بلاخره صدای نگرانش را از آنسوی خط شنیدم:

-الو.. بفرمایید.!

-سلام عمو.. خوبین.!؟ مهتا هستم.

صدای نفسش را که به تندی رها کرد در گوشم پیچید و بعد از آن صدای عصبانی رادین که گفت:

-تو کجایی دختره ی دیوونه.!؟ یعنی اگه دستم بهت برسه حالتو جا میارم...حالا دیگه بدون خبر...

وسط حرفش پریدم و با غیض گفتم:

-خیلی خب تو هم..! الان داری دست پیش میگیری.!؟ تو مگه قهر نبودی.!؟ 

 -قهر بودم که بودم.. تو باید بدون خبر و تنها بذاری از خونه بری بیرون.!؟ اونم تو شهر غریب.!؟ نمیگی بلایی سرت میاد.!؟ بابات به اعتبار ماها تو رو فرستاده اینجا، اگه یه وقت...

دوباره نگذاشتم حرفش را تمام کند:

-حالا که چیزی نشده و صحیح و سالمم.. وقتی هیچکی منو نمیبره بیرون مجبورم خودم برم.. بعدشم همچین میگی شهر غریب انگار وسط جزیره ی دور افتاده و قبیله ی آدمخوارها گیر افتادم.!! اینجا همه همزبون و هم وطنم هستن ناسلامتی..! شما هم نمیخواد نگران من باشین..خودم از پس کارهای خودم برمیام.. الانم میخوام ناهار بخورم بعدشم یه گشت و گذار دیگه ای میزنم و تا سه ساعت دیگه خونه ام. فعلا بای بای.

-وایسا ببینم.. کجا بای بای .!؟ بگو کجایی بیایم دنبالت. یا حداقل کریم رو بفرستم پیشت.

پوفی کردم و گفتم:

-نمیخواد آقا.. خودم میام..بلدم.

و بدون اینکه جوابش را بشنوم قطع کردم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.