عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل سوم - بخش ٥

فصل چهارم - بخش پنجم

  

با هزار مشکل پایان نامه ام را به اتمام رساندم و قبل از رفتنم تحویل دانشگاه دادم. قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی سه ماه بعد برگردم . باید می آمدم که هم مدرکم را بگیرم و هم بعنوان مدیر  شعبه ی ایران به طور رسمی به هیئت مدیره و سهامداران معرفی شوم. الان فقط با برگه ای در دست که فقط مهر تأیید سالار خان را داشت سِمت مدیرعاملی شرکت سمندر را داشتم. 
سه چمدان وسیله و خرت و پرت جمع کرده بودم. پدر میخندید و میگفت : گمون کنم بد متوجه شدی، برای همیشه نمیخوای بریا، حواست باشه.!! 
میدانستم از رفتنم ناراحت است و فقط بخاطر پیش برد کارهای شرکت راضی به رفتنم شده ولی من احساسم نسبت به همه ی آنها بیرنگ شده بود. دیگر حس بزرگ فرزندیَم به او آنقدر ضعیف بود که حاضر شدم پدرم را به دست قانون و جزا بسپارم ، پدری که غیر از خوبی و محبت در حق من کاری انجام نداده بود.
ساعت شش پرواز داشتیم .قرار بود با دکتر بحری بروم ، چون حضور مدیر فنی برای بازگشایی شعبه الزامی بود. سپس آنجا که روبراه شد و همه چیز روی روال افتاد او برمیگشت و من میماندم و کارهایی به عظمت یک سمندر پر نقش و نگار.!!
همه چیز آنقدر خوب برنامه ریزی شده بود که هیچ جای شبهه ای برای دکتر بحری که خودش اینکاره بود هم باقی نگذاشت. باید بگویم در واقع کارگردان و هماهنگ کننده ی اصلی امیر بود و من فقط داشتم نقش یک شخص همه کاره را اجرا میکردم ، که چقدر هم ذوق داشت زحمات را شخص دیگری بکشد و تو فقط پُزش را بدهی.!
نزدیک به بیست روز طول کشید تا توانستیم خرابکاریهای قبل را جمع و جور کنیم و در این مدت حتی کارمندان جدید را هم استخدام کردیم. البته این هم با هماهنگی های انجام شده، چون کارکنان استخدامی همگی فرستاده های امیر بودند، طوری بهترینها را انتخاب کرده بود که ما فقط تأییدشان میکردیم. 
در این بیست روز حتی یک بار هم امیر را ندیدم. فقط در جلسه ای که برای تأیید صلاحیت شرکت برگزار شد، برای چند دقیقه توانستم از آن سوی میز نظاره اش کنم و مثل شخص غریبه ای فقط برایش سر تکان دادم. 
بلاخره آقای دکتر بحری تشریفش را برد و من ماندم با کارهایی که سر و تهش همه در دستان امیر بود. میدانستم اوضاع چه خبر است و جناب دکتر تمام جزئیات را مو به مو برایم شکافته بود ولی هنوز هم از مسائل پشت پرده بی خبر بودم. 
این را هم میدانستم که هم موبایل و هم تلفنهای شرکت تا مدتی که از من اطمینان قطعی حاصل شود، تحت کنترل هستند پس به خواست امیر مخفیانه موبایل و سیم کارت جداگانه ای خریدم که فقط برای تماسهای او باشد و انجام کارهای محرمانه. نمیدانم ایرج خان که اینقدر نسبت به من بدبین بود چطور اجازه داد کارمندان شرکت را همه از ایران انتخاب کنیم.! من به این موضوع مشکوک بودم ولی خب دلیلی برای کارش نمیافتم. خانه ای هم که برایم گرفته بودند در خیابانی نزدیک شرکت قرار داشت تا زیاد در ترافیک و خیابانهای شلوغ تهران وقتم به بطالت نرود. البته باز هم چون به کارهایشان مطمئن نبودم تمام وسایل خانه را خودم خریدم و کارگرانی با نظر خودم آن را چیدمان کردند تا مبادا در گوشه و کنارش وسایل جاسوسی کار گذاشته شود.!
همه چیز عالی و دقیق بود و من خیالم از بابت همه چیز داشت راحت میشد که بعد از یک هفته پدرم تماس گرفت و گفت: راننده و محافظ شخصی برایم در نظر گرفته که در همان ساختمان،  دو طبقه پایین تر از من زندگی میکند.
یادم نمیرود چقدر از شنیدن این خبر خندیدم.! شاید از نظر او از ذوق میخندیدم ولی فقط خدا میدانست که خنده ام از سر ناچاری و بیچارگیم بود. به هر حال با این هم کنار میآمدم حتی اگر محافظ و راننده ی شخصیم ، گماشته ی پدرم بود و میخواست لحظه به لحظه ی کارهایم را برایش گزارش کند. به امیر هم که این مسئله را گفتم با همان آرامش همیشگیش گفت: منتظر یه همچین چیزی بودم. 
از صبح با راننده ی جدیدم که مرد بسیار سر به زیر و آرامی بود به سر کار رفتم. اسمش قدیر بود و تقریبا ٤٥ ساله میزد. یک ترک آذری و حرفه ای در این کار.! البته به نظر نمیرسید خبیث و آزاردهنده باشد ولی خب باز هم از چهره و رفتار آدمها نمیشود به درونشان پی برد.
آن روز کارها پیچیده شده بود و اولین داروهایی که قرار بود از آنطرف فرستاده شود ، هنوز به ایران نرسیده بود.! دقیقا سه ساعت از موعد مقرر میگذشت و همگی در دفتر شرکت با استرس و نگرانی رژه میرفتیم. حتی آقا قدیر هم روی صندلی راهروی شرکت نشسته و تسبیح کوچک و عجیب غریبش را تند تند در دست میچرخاند.
قرار بود ایرج خان تماس بگیرد و ما باید منتظر فرمایش ایشان می ماندیم. 
ساعت نزدیک به یازده صبح شد و باز هم هیچ خبری نه از بار بود نه از ایرج خان. دیگر صبرم تمام شد و با سرعت موبایلم را برداشتم و به سمت بالکن اتاقم به راه افتادم. باید هر چه سریعتر از امیر نظر میخواستم. 
با دومین بوق ، جواب داد:
-بله بفرمایید
-امیر محموله ی بارمون نیومده ، نگرانم. از ایرج خان هم خبری نیست.
-اولا علیک سلام. دوما جای نگرانی نیست، میرسه..من پیگیرم.
نفسم را به آسودگی بیرون فرستادم و با لبخندی گرم و صدای آرامی به زبان ترکی گفتم: 
-خدا رو شکر که تو هستی.
سکوتش نشانه ی خوبی بود.این یعنی حرفم را شنیده و آن را پذیرفته. با حال خوبی که پیدا کرده بودم، بدون فکر و برنامه ی قبلی یکباره گفتم:
-میشه امشب ببینمت.!؟ 
-به چه مناسبت.!؟
خنده ام گرفت، از اینکه جایمان عوض شده بود و من به عنوان یک دختر نباید اینقدر جلو میرفتم. ولی خب وقتی از او بخاری بلند نمیشد مجبور بودم من پا پیش بگذارم.
-به مناسبت اولین موفقیت کاریمون.
-لابد میخوای بخاطر یه محموله ی نصفه نیمه عیش و نوش راه بندازی.!! نه خیر جان من ، اینجا ایرانه، و با اجازه ت منم یکی از مأمورین دولت و این نظام هستم. پس بی زحمت ما رو قاطی اینجور خلافهای الکی و مسخره نکن که اصلا حوصله ی درگیری با امثال پدرم و گرفتنِ توبیخنامه ی کتبی از ایشون رو ندارم.
دوباره خندیدم، با صدایی که نمیخواستم از در و دیوارها بگذرد و به گوش کسی برسد، با لبخند و حس خوشی گفتم:
-این طولانی ترین جوابی بود که تا حالا مقابل یک سوال بهم دادی. میدونستی.!
نمیدانم او هم خندید یا نه چون صدایش را نشنیدم ولی با پررویی گفت:
-امشب مهمون دارم، ولی میتونم فردا شب بهت وقت بدم اونم فقط یک ساعت و برای سرِ شب. 
-باشه، اوکی. تازه فرداشب بهتره. باید از الان برنامه بریزم و جناب راننده رو بفرستم پی نخود سیاه.
مطمئنم یک لنگه ابرویش را با تعجب بالا برده بود چون صدای متعجبش این را نشان میداد:
-یعنی تو داری منو دعوت میکنی خونه ت.!؟ من فکر میکردم مهمونی تو خونه ی منه.!
-نه خیر آقای محترم ، جنابعالی در جوار پدرتون زندگی میکنین و چون میدونم ازش حساب میبری، نمیخوام به دردسر بیفتی و پس فردا "توبیخنامه" به دست ببینمت.
اینبار در گوشم خندید و من باز هم چشمانم را از روی شوق بستم. 
نمیدانم من چند ثانیه یا حتی دقیقه در هپروت بودم ولی با صدای بوق بوق متوجه شدم قطع کرده و من همانطور لبخند به لب در بالکن ایستاده ام. احتمالا مغزم داشت میرفت و به دیوانگی نزدیک میشد که اینطور بی محابا هر کاری میکردم.! میدانستم پذیرفتن این احساس برای هیچکس راحت نیست ولی کسی که نمی فهمید من با این عشق زندگی کرده ام و لحظه ی لحظه نفسهایم با یاد او به سینه ام رفته و بازگشته. بدبختی از این بالاتر هم میشود که هیچکس عظمت احساسم را نمیفهمید حتی خودش.!
***
همانطور که امیر گفته بود، محموله بلاخره رسید و علت تأخیر هم مسائل امنیتی اعلام شد.! من که نفهمیدم یعنی چه ولی به هر حال وجود آنهمه دارو در انبار نشانگر اولین موفقیت من بود، و این مرا شاد میکرد. 
به راننده گفتم امروز عصر میخواهم کاملا استراحت کنم، و او هم حواسش را جمع کند که کسی مزاحمم نشود.
چون همه ی عمرم را با همین گردن کلفت ها گذرانده بودم قشنگ میدانستم هر چقدر بیشتر آنها را به عقب هل دهی جلوتر می آیند. اینطور مواقع باید آنها را مطمئن میکردی که به دنبال آرامش هستی و اگر کسی این آرامش را بهم بزند تو مسئولی. این خودش باعث راحتی خیالشان میشد که هیچ اتفاق پنهانی قرار نیست از طرف تو بیفتد.
لباس شیکی پوشیدم و خانه را کاملا مرتب کردم و پیتزا سفارش دادم. به مستر قدیر هم گفتم که اگر کسی زنگ زد پیک پیتزاست و خودم تحویل میگیرم. او هم موافقت کرد.
ساعت نزدیک شش بود که زنگ زدند. با عجله دکمه ی دربازکن را زدم و دم در آپارتمان ، کیف به دست ایستادم. منتظر بودم زودتر پیتزا را تحویل بگیرم تا قبل از آمدن امیر ، میز شام را آماده کنم. صدای دینگ آسانسور نشانگر رسیدنش بود و من به محض دیدن جعبه های پیتزا ، پول را به طرفش گرفتم و با دست دیگر خواستم جعبه ها را بگیرم که دستم را پس زد و وارد خانه شد.
یک لحظه ترسیدم و خواستم واکنش نشان دهم که کلاه قرمزش را از سر برداشت و با جدیت گفت:
-همیشه همینجوری از خودت محافظت میکنی.!؟ 
با دیدنش ، نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-حمله ت غیرمنتظره بود انتظار داشتی روت فن کشتی کج پیاده کنم.!؟ 
سری از روی تأسف جنباند و کلاه را به جا رختی کنار در آویزان کرد و با کفش و بدون تعارف رفت تو.!
واقعا که این بشر مشکل عقلی داشت. خود را در آینه مرتب کردم و دنبالش رفتم تا مثلا مهمانداری کنم. جعبه ها را روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود و خودش جلوی پنجره، بیرون را تماشا میکرد.
لباس اسپورت شیکی پوشیده بود . انگار فقط کلاهش آرم پیتزایی را داشت چون تیشرتش با آنکه قرمز بود ولی ساده و بی نقش و نگار بود. فکر کنم از قبل همه ی اینها را برنامه ریزی کرده ، حتما ایستاده دم در تا پیک پیتزایی بیاید. پولش را داده ، کلاهش را هم گرفته و خودش به اسم پیتزایی زنگ را فشرده است. احتمالا برای مشکوک نشدنِ آقا قدیر هم اول زنگ او را زده. بچه زرنگی بود برای خودش.!
هنوز جعبه در دست داشتم نگاهش میکردم که گفت: 
-چرا خشکت زده.! برو بذار تو آشپزخونه ، یه چایی زعفرونی هم بیار که سرم درد میکنه.
والا مهمان به این پررویی ندیده بودم که دیدم. خودش وارد میشود، خودش چای زعفرانی سفارش میدهد ، تازه همه را هم با زور و دستور.!!
ولی خب او مهمان بود و من هم میزبان، پس رعایت ادب و مهمان نوازی وظیفه ام بود. 
پس از دقایقی بنا به فرمایش ایشان با خوشرویی، چای زعفرانی خوش رنگم را مقابلش گذاشتم و گفتم؛ نوش جان.
او هم که روی مبل نشسته و با روزنامه ای در دست سخت مشغول خواندن مطلبی بود ، به آرامی تشکر کرد.
مقابلش روی مبلی نشستم و به چهره اش زل زدم. دلم برایش تنگ شده بود. نمیدانم دلتنگی هفت ساله بود یا دو ماهه ، ولی بدجور حالم را خراب میکرد. دیدن امیر واقعی آن هم بعد از تحمل عذابی که به کابوس می مانست، چقدر عجیب و غیرقابل باور بود.! صدای حسرت قلبم را با تمام وجود میشنیدم و بازدمم را فقط با آه بیرون میدادم. ای کاش سرش را بالا نیاورد و بگذارد سیر نگاهش کنم. ولی انگار صدای آه هایم یا شاید سنگینی نگاهم آزارش داد چون چشمانش را از بالای روزنامه به نگاهم دوخت و گفت:
-به نظرم کار چشم فقط نگاه کردنه نه حرف زدن، پس وظیفه ی زبونت را روی دوش چشمت نذار.
از این صراحتش لبم را گاز گرفتم و نگاهم را به زیر انداختم. حرفی نداشتم که بزنم. همه ی حرفها را به امیر خیالی م زده بودم و مقابل او فقط چشمانم کار میکرد. چشمانی که الان وظیفه ی تمام اعضای بدنم را انجام میداد، حتی شنیدن و بوییدن. من با دیدن او خالی میشدم از هر چه حس بود.
سکوتم را که دید، روزنامه را بست و گوشه ای گذاشت. نگاهش را یک دور در صورتم چرخاند و گفت:
-خب...حرف بزن ، من گوشم با توئه.
زبان خشکم به سختی در دهانم چرخید و فقط توانستم بگویم:
-چرا.!!
آهی کشید و زیر لب حرفم را تکرار کرد: چرا.. چرا..!
لبهایش را با دندان میگرفت و رها میکرد مثل کسی  که دارد به سوالی سخت فکر میکند. 
پس از مکثی طولانی گفت:
-این "چرا" میتونه دو نوع جواب داشته باشه.. کدومشو میخوای بشنوی.!؟
-هر دوش
بدون تأمل گفت:
-جواب هر دوش یک کلمه ست ، بخاطر تو.
با تعجبی که در صدایم بود گفتم:
-بخاطر من.!؟ این اتفاقات چه ربطی به من داره.!؟
-گفتم که جوابم از دو زاویه ی مختلف بود...خب الان نوبت منه سوال بپرسم. 
-ولی من جوابمو نگرفتم.! 
-باشه ولی هر کسی در هر نوبت فقط یه سوال میپرسه.
به یاد بازی "شجاعت یا حقیقت" افتادم و با لبخند گفتم:
-ولی اول باید انتخاب کنیم شجاعت یا حقیقت بعد سوال بپرسیم.! شاید من بخوام بگم شجاعت.!
ابروهایش را اینبار با هم بالا برد و با لبخند عجیبی گفت:
-یعنی واقعا میخوای شجاعت رو انتخاب کنی.!؟ فکر نمیکردم گفتن واقعیت اینقدر برات سخت باشه.!
از طرز گفتارش و اینکه میخواست بگوید 'فکر نمیکیردم اینقدر آدم شجاعی باشی' خنده ام گرفت. سرم را زیر انداختم تا خنده ام را نبیند ولی خب نشد که پنهانش کنم و به آرامی و با همان لبخند گفتم : باشه بپرس.
-چرا بین من و پدرت ، منو انتخاب کردی.!؟؟
-میخوای چی بشنوی و به کجا برسی.!؟ 
-سوالمو با سوال جواب نده.
-من فقط طرفِ خوب رو انتخاب کردم.
دوباره ابروهایش بالا رفت و نگاهش متعجب شد، احتمالا میخواست بگوید؛ واقعا.!؟ 
ولی زبانش چیز دیگری گفت:
-یعنی منطقی تصمیم گرفتی و احساست رو زیر پا گذاشتی.!!
سرم را به علامت "اِی تقریباً" کمی تکان دادم. و گفتم : حالا نوبت منه.
-چرا گفتی همه چیز بخاطر من بوده.!؟ 
روی مبل کمی جا بجا شد و گفت:
-جواب این سوال کمی طولانیه.. ولی در کل اگه تمام کارهای پدرت رو تا الان بی جواب گذاشتم فقط بخاطر تو بوده. نمیخواستم با ضربه زدن به پدرت ، زندگیتو نابود کنم. میدونم چقدر به پدرت وابسته ای و میدونم بیگناهاترین آدم این داستان تویی . و مهمتر از همه اینو یقین دارم که همیشه توی جهنم این دنیای کثیف، بیشترین آسیب رو معصوم ترین آدما میبینن.
-از کجا اینقدر به من مطمئنی.!؟ 
نگاهش خندید و رنگ مهربانی گرفت. ولی جوابم را نداد. بعضی وقتها این سکوتش واقعا آزاردهنده بود. 
دوباره خودم گفتم : 
-الان میخوای با بابا چیکار کنی.!؟ 
-میسپارمش دست تو.. هر کاری دوست داشتی باهاشون بکن.
-یعنی تو هیچ انتقامی نمیخوای.!؟
صورتش از خشم جمع شد و با نفرتی که ناگهان در چشمان سیاهش نشست، نفسی از درد کشید و زیر لب غرید:
-هیچی نمیتونه انتقام منو بگیره. 
و در حالیکه از جایش به سختی برمیخواست ، گفت:
-میذارم به عهده ی خودت که انتقام منم بگیری ازشون. 
من هم از جا برخاستم و به گمان اینکه میخواهد برود ، جلویش را گرفتم و گفتم:
-کجا.!؟ هنوز پیتزا نخوردیم.
چشمانش را روی هم فشرد و گفت: میخوام یه ذره راه برم ، پام خسته شد.
نگاهم مطمئنا رنگ نگرانی گرفت چون از رنگ پریده اش ترسیده بودم :
-میخوای بری تو تراس یه خورده هوا بخوری.!؟ 
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد ، به آهستگی و با ضعف عجیبی رویش را به طرف بالکن چرخاند و به آنسو رفت.
با عجله برایش آبمیوه ی مخلوطی که خودم درست کرده بودم با کمی شکر مخلوط کرده و به تراس بردم. به نرده ها تکیه زده و داشت خیابان را نگاه میکرد. کنارش ایستادم و لیوان را مقابل صورتش گرفتم.لحظه ای با حالتی عجیب نگاهم کرد، سپس لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید. 
نمیدانم چرا حالش اینطور خراب شد.! واقعا نگرانش شده بودم چون بدجور به نرده ها تکیه زده بود طوری که انگار بدون وجود آنها نمیتوانست سر پا بایستد.! 
گفتم:
-میخوای پیتزا رو بیارم همینجا بخوریم.!؟ 
نگاهم را دنبال کرد و میز و صندلی حصیری آنطرف تراس را دید. بدون حرف و با کمک نرده ها به آنطرف راه افتاد. خدا را شکر که تراس بزرگ و جاداری داشتم ، از سالن پذیرایی تا اتاق خوابم یک تکه بالکن بود. 
چون اوایل خرداد ماه بود برای آنکه گرما اذیتمان نکند درهای هر دو بالکن را کامل باز گذاشتم تا از باد خنک کولرها استفاده کنیم.
با عجله پیتزاها را در ظرفی چیدم و با کلی فلفل و زیتون و مخلفات ، دورش را تزئین کردم ، و روی میز مقابلش گذاشتم. 
با صدای پر از ضعفی گفت: 
-میشه یه لیوان آب برام بیاری.!؟ 
با عجله لیوان آبی برایش آوردم و به دستش دادم. قرصی که در دست داشت در دهان انداخت و با آب پایین داد. از اینکه نمیدانستم دردش چیست اعصابم به هم ریخته بود و با این حال و روز اصلا جای پرسیدن نبود، پس پیتزا را در بشقاب مقابلش گذاشتم و کارد و چنگال را به دستش دادم تا بخورد بلکه جان به بدنش برگردد.
به قیافه ی مضطربم خنده ی بی حالی کرد و گفت: 
-تو چرا این شکلی شدی.!؟ نترس من چیزیم نیست.
منتظر بودم لقمه اش را در دهان بگذارد تا من هم بتوانم بخورم ولی او چنگالش را که لقمه ای پیتزا بر سرش بود به طرف من گرفت و گفت:
-بیا بخور که الان از هوش میری.
سعی کردم لبخند بزنم ، چنگال را از دستش گرفتم و به دهان گذاشتم تا اشتهای او هم با دیدنم باز شود. با همان خنده ی بی جانش چنگال دیگری برداشت و شروع به خوردن کرد.
خودم از اینکه موقع خوردن غذا کسی نگاهم کند متنفر بودم ولی الان نمیتوانستم چشمانم را از چهره ی ناآرامش بردارم. مطمئنا او هم از این نگاه های من معذب بود و حرفی نمیزد. 
هر دو داشتیم بخاطر آن یکی لبخند میزدیم در حالیکه خودمان خوب میدانستیم خنده های هیچ کداممان واقعی نیست.
او زودتر از من دست از غذا کشید و با یک لیوان آبمیوه سر و ته غذایش را بند آورد.
خواستم من هم از پای میز بلند شوم که گفت: 
-تو بخور.. من برم تو هال رو کاناپه دراز بکشم.!
سرم را به علامت باشه تکان دادم و برای آنکه او راحت باشد ، همانجا ماندم.
این حال و اوضاعش برایم هزار سوال پیش آورده بود که برای پرسیدنش هنوز خیلی زود بود چون میبایست از اتفاقات ناخوشایند هفت سال پیش شروع میکردم که الان نه وقتش بود و نه جایش.  
پس از ده دقیقه ظروف را جمع کردم و به آرامی وارد هال شدم. 
همانجا روی مبل دراز کشیده و چشمانش را هم بسته بود. اصلا نمیدانم چه حسی داشتم. دو حس خوب و بد با هم مخلوط شده بود و دلم را به آشوب می انداخت. برایش ملافه ای آوردم و به آرامی رویش را کشیدم. چراغ ها را هم خاموش کردم تا خانه فقط با نور آباژورها کمی روشن باشد. خودم نیز روی مبل مقابلش نشستم و به چهره ی درهمش خیره شدم. چقدر زخم کنار پیشانیش عمیق بود. مطمئنا یادگاری از همان روزهای دردآور بود.! کاش میتوانستم برایش کاری کنم ، کاش آن موقع به سن و سال الانم بودم و نمیگذاشتم کسی این بلاها را بر سرش بیاورد.!! حیف که نمیشود گذشته را برگرداند و از نو نوشت. همانطور که نگاهش میکردم نمیدانم چطور و کی خوابم برده بود، که با صدای زنگ در با هراس از جا پریدم . امیر در جایش نبود.! هر چه اطرافم را نگاه کردم، کسی را ندیدم.! با خوردن دومین زنگ ، انگار تازه به خود آمدم، سریع دکمه ی روشن شدن تصویر آیفون را زدم و با دقت به شخصی که پشت در بود نگاه کردم. آشنا نبود. پس چه کسی میتوانست باشد.!! داشتم همانطور عمیق چهره ی جوان غریبه را رصد میکردم و زیر لب میگفتم : این دیگه کیه.!؟ یعنی چیکار داره.!؟ شاید اشتباهی زنگ رو زده. 
که یک باره با صدایی که از پشت سرم گفت:
-چرا خوابت برده اونجا.!؟ کیه پشت در.!؟
از جا پریدم.!! با دیدنش که دستمال کاغذی بزرگی را به صورت خیسش میکشید، دست از سر آیفون و تصویر برداشتم و با خوشحالی به طرفش رفتم. نمیدانم میخواستم چکار کنم ولی انگار او دانست چون سریع خود را عقب کشید و با خنده گفت:
-چته تو.!؟ چیزی تو آبمیوه ت بود.!؟ 
خودم هم از این کارها و رفتارهای عجیبم خنده ام گرفت چه برسد به او.! فکر کنم با خود گمان میکرد مست کرده ام که اینقدر بی گدار به طرفش رفتم.!
با لبخندی که مطمئنم ارادی نبود و احتمالا بخاطر حضور محکم و سالم او مقابلم بود، گفتم که بنشیند تا برایش چای زعفرانی بیاورم.
او هم با لبخندی رفت و روی همان مبل خودش نشست. چه خوب بود که او هم در این خانه برای خود جای مخصوص داشت. مطمئنم که این مبل را هیچوقت دور نمی اندازم.
لیوان چای را مقابلش گذاشتم و کلیدِ چراغها را زدم. هوا تاریک شده بود و نور آباژورها زیادی فضا را رمانتیک میکرد که این اصلا برای من خوب نبود. بعد به آشپزخانه رفتم و یک قهوه ی ترک برای خودم درست کردم و با آرامش مقابلش نشستم. 
نمیدانم چه شکلی شده بودم که با دیدنم خنده اش را خورد و لبهایش را گاز گرفت. گفتم:
-چیه.!؟ دختر تازه از خواب پریده ندیدی تا حالا.!؟ 
اینبار لبها و چشمهایش با هم خندیدند. به گمانم از اینکه خودم از هیبت بعد از بیداریم خبر داشتم خنده اش گرفت چون گفت:
-بهتره یه سر به اتاقت بزنی . 
ناخوداگاه دستم به طرف موهایم رفت. میدانستم وقتی به هم ریخته میشوند قیافه ام خیلی مسخره به نظر می آید. درست حدس زده بودم ، پس کِش مویم را دراوردم و دوباره با شدت و محکم رو به بالا بستمشان. نیازی به اتاق و میکاپ مجدد نبود. او همه جوره مرا دیده بود، نیازی به ادا و عشوه های دخترانه و پسرکُشانه نداشتم.
با همان لبخند دوستانه ای که فقط امروز در چهره اش میدیدم، گفت:
-بلاخره فهمیدی کی بود دم در.!؟
تازه یادم افتاد که کسی پشت در بوده است.! به سرعت از جا پریدم و دوباره دکمه ی تصویری آیفون را زدم. دیگر کسی نبود.! حتما پشیمان شده و رفته یا اشتباه زنگ را زده بوده .! غیر از این نمیتوانست باشد.!  
داشتم به طرف آشپزخانه میرفتم تا ظرف برای میوه و شیرینی بیاورم که گفت:
-زحمت نکش من دیگه دارم میرم.
از همانجا با هول گفتم : کجا.!؟؟ الان که سر شبه.!!
-خب منم گفتم که تا سرشب ، زود اومدم که زود هم برم. 
بشقاب و چاقو در دست رفتم نشستم و گفتم:
-امکان نداره ، من اینجا تنهام احتیاج به هم صحبت دارم. دیگه معلوم نیست کی بتونیم همدیگه رو ببینیم.!
خندید و گفت:
-چرا مثل اون دوست همکلاسیت باهام حرف میزنی.. اسمش چی بود.!؟ همون که میرفتی خونه شون.!
خنده ام را نتوانستم کنترل کنم و قاه قاه به حرفش خندیدم.
-پردیس. 
-آره همون.. هنوز هم باهمید.!؟
-نه دیگه نیستیم. اون برای ادامه تحصیل رفت آلمان. من موندم و حوضم.
-یعنی تنها موندی.!؟ ولی شنیدم بعدش با سمیرا رابطه ت خوب شده.!! آره.!؟  
 لبها و صورتم با هم جمع شد. هر چه من نمیخواستم حرفی از خانواده و آن اتفاقات شوم بزنم او دست بردار نبود.! 
برای اینکه بحث را عوض کنم ، بی هوا گفتم:
-دلم میخواد باباتو ببینم.
آنقدر این تغییر بحث ناشیانه بود که خنده اش گرفت و گفت:
-یعنی الان به جای سمیرا میخوای با بابام دوست بشی.!؟
-آره، اگه به قول ایرانیا تیکه ی خوبی باشه چرا که نه.!!
ابروهایش را با خنده ای که بر صورتش بود بالا برد و گفت:
-به قول ترکا ؛ پسر رو ببین،  پدر رو ببر
واقعا دیگر نتوانستم جلوی خنده ی از ته دلم را بگیرم. چقدر این بشر خودپسند بود.!! با همان خنده ای که صدایم را میلرزاند گفتم:
-اون که صد البته.. پسر که این باشه ، حتما پدر رو باید رو سر گذاشت و برد.!
چقدر خوب بود که هر دو فارغ از همه چیز اینطور بی دغدغه میخندیدیم. کاش همیشه حرفهایمان میتوانست با شوخی و خنده باشد. کاش از همه ی چیزهای بد زندگی فاکتور میگرفتیم و به ذهنمان راهشان نمیدادیم. ای کاش میشد.! ای کاش بشود.!
با همان حس و حال خوب داشتیم میوه میخوردیم که ...دیلینگ دیلینگ صدایی پارازیت انداخت میان اوقات خوشمان.! من همیشه گفته ام که این موبایلها چقدر مزاحمند و سر بزنگاه ، لحظه های مهم زندگی آدم را قطع میکنند.!  
موبایلش را از جیبش خارج کرد و بعد از کمی تأمل جواب داد:
-بله بفرمایید.
-....
-نمیدونم. الان مهمون دارم نمیتونم صحبت کنم، بعدا خودم بهت زنگ میزنم.
-....
میخواستم به آشپزخانه بروم تا راحت صحبتش را بکند ولی با اشاره ی دست مانع شد و گفت بشین.
با آنکه کنجکاو شده بودم که طرف آنسوی خط کیست ولی خود را به بی خیالی زدم و دکمه ی تلوزیون را فشردم تا خودم را با کانالهای آن سرگرم کنم. 
-نه امشب نمیتونم بیام، باشه برای یه وقت دیگه.
چشمانم ناخوداگاه به طرفش برگشت و در نگاه شیطنت آمیزش نشست. به گمانم عمدا از جمله های خاص استفاده میکرد تا عکس العمل مرا ببیند.! 
-باشه، فردا میبینمت. خداحافظ
بدون هیچ حرفی دوباره مشغول تلوزیون شدم که کنترل را از دستم کشید و خاموشش کرد. تا خواستم اعتراض کنم، گفت:
-اگه میخوای تلوزیون ببینی من برم.!
زبانم بی اختیار بسته شد، با حرص نگاهش کردم و گفتم:
-میدونستی خیلی بدجنسی.!! همیشه همینطوری بودی.!! هر کاری دلت میخواست میکردی، بعد هم آدمو تو خماری میذاشتی و میرفتی.! یعنی بعضی وقتها به شدت دلم میخواست بزنمت.
خنده ی زیر لبی بدجنسانه ای کرد و گفت:
-خیلی کیف داره بعضی وقتا دست آدما رو بذاری تو حنا و ولشون کنی بری. 
-آره.. مطمئنم تا حالا کسی این بلا رو سرت نیاورده وگرنه میفهمیدی چقدر کیف داره.!
-من دقیقا میدونم داری به چه ماجراهایی اشاره میکنی، ولی موقعیت الان هیچ شباهتی به اون موارد نداره پس قیاسِت کاملا اشتباهه.
-چرا ، شباهتش اینه که در همه ی موارد تو عمداً کاری میکنی که برای من سوءتفاهم پیش بیاد، چه از نوع خوبش چه از نوع بدش.!
خنده اش نشان دهنده ی تأیید حرفهایم بود و همین حرصم را در میآورد.
گفت:
-خب تو که منو میشناسی چرا همیشه دچار این سوء تفاهمات میشی.!!
-آخه خیلی جدی کارتو انجام میدی طوری که هر دفعه واقعا باورم میشه.! البته الان دیگه برام زیاد مهم نیست و مثل اون موقع ها حرص نمیخورم.
باز هم خندید و بدون اینکه جوابم را بدهد از جایش بلند شد. 
گفتم: 
-داری میری.!؟ 
-آره دیگه ساعت دوازده شد.. همسایه ها بعدا برات حرف در میارن.
-حرف هیچکی برام نیست. بذار هر چی میخوان بگن.
-ولی باید مهم باشه. نذار کسی در موردت بد فکر کنه. 
-من نمی تونم آدما رو مجبور کنم در موردم قضاوت نکنن. بذار هر کی هر فکری دوست داره بکنه، مهم خودم و وجدانم هستیم که خیالمون راحته.
با لبخند سری تکان داد و گفت: 
-باشه، هر کاری دوست داری بکن. 
مرسی از دعوتت و ممنون از مهمون نوازیت.  
-خواهش میکنم.. البته اینم بگم کلی سوال داشتم که توی موقعیت مناسب حتما باید جوابمو بدی.
سری به علامت تأیید تکان داد و با همان کلاه پیتزایی که  تا روی دماغش پایین کشیده بود به طرف آسانسور رفت.
آنقدر ایستادم و تماشایش کردم تا وارد آسانسور شد و از دیدم خارج.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.