-
فصل سوم - بخش ٦
شنبه 15 اسفند 1394 02:51
فصل سوم - بخش ششم صبح تا شب فقط درگیر کارهای شرکت بودم به طوریکه اصلا وقت اضافه برای خودم باقی نمی ماند تا حداقل بخواهم تفریحی داشته باشم.! به هیچ کس هم هنوز نگفته بودم که ایران هستم تا رفت و آمدهایم به حداقل برسد چون اگر پدر میفهمید با خانواده ی مادریم ارتباط دارم ، همان روز اول مرا برگردانده بود. شب که میشد تنها و...
-
فصل سوم - بخش ٥
شنبه 15 اسفند 1394 02:48
فصل چهارم - بخش پنجم با هزار مشکل پایان نامه ام را به اتمام رساندم و قبل از رفتنم تحویل دانشگاه دادم. قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی سه ماه بعد برگردم . باید می آمدم که هم مدرکم را بگیرم و هم بعنوان مدیر شعبه ی ایران به طور رسمی به هیئت مدیره و سهامداران معرفی شوم. الان فقط با برگه ای در دست که فقط مهر تأیید سالار...
-
فصل سوم - بخش ٤
شنبه 15 اسفند 1394 02:43
فصل سوم - بخش چهارم نمیدانستم دقیقا از کجا باید شروع کنم.!! سخت بود رفتن راهی که هفت سال پیش بسته شده بود. باز کردن دوباره اش آنهم بی آنکه کسی بداند تقریبا غیرممکنش میکرد. از بس فکر کرده بودم مغزم داشت از کار می افتاد.! به حرفهای فریبا خانم که فکر میکردم بیشتر گیج میشدم.! یعنی چه که گفت ؛ پدرش.!! اگر ایرج خان نجاتش...
-
فصل سوم - بخش ٣
یکشنبه 2 اسفند 1394 00:31
فصل سوم - بخش سوم بی هیچ خبری برگشتم تا کارهایی که طی این سالها باید میکردم را انجام دهم. عمه و ایرج خان که انگار انتظار بی نتیجه برگشتنم را داشتند با دیدنم پوزخندی از جنس مسخرگی زدند ولی پدرم مرا در آغوش کشید و گفت: -ممنون که همه ی تلاشتو کردی دخترم. خوب کردی که زود برگشتی. خیلی زود از همه عذر خواستم و به اتاقم رفتم...
-
فصل سوم - بخش ٢
پنجشنبه 29 بهمن 1394 00:27
فصل سوم - بخش دوم دو روز همانطور در بلاتکلیفی گذشت. با آنکه هر روز و هر ساعت با همه جا تماس گرفتم برای راهی که بشود میان بر زد و از دست این سازمانِ محترم نظارت رها شد فایده ای نداشت باز هم به همانجا پاسمان میدادند. امروز دیگر تحملم تمام شد و دوباره شال و کلاه کردم و راهی شدم. تلفنی فایده نداشت و کاری از پیش نمیرفت....
-
فصل سوم - بخش ١
پنجشنبه 29 بهمن 1394 00:02
فصل سوم - بخش اول (اسفند ٨٩) امروز باز هم سالگرد همان روز نحس است و من باز هم در خود فرو رفته ام . انگار در این سالهای نبودنش ، بودنش را بیشتر حس کرده ام و میکنم.!! دقیق میدانم چند سال و چند ماه و چند روز و چند ساعت از غیب شدنش میگذرد.! و من هنوز هم اسم مرگ را در کنار نامش نمیگذارم و باز در غیابش با خودم حرف میزنم.!!...
-
فصل دوم - بخش ١٤
دوشنبه 7 دی 1394 03:21
فصل دوم - بخش چهاردهم آنقدر همه حرف زدند و خاطره های جورواجور تعریف کردند که به جز من ، رادین هم احساس فامیلی و نزدیکی به همه پیدا کرده بود.!! دیگر خیلی چیزها از مادرم میدانستم.. اینکه هرقدر خوب و مهربان بوده همانقدر هم لجوج و خودسر، رفتار میکرده .!! وقتی با پدرم آشنا شده علارغم میل همه ، که در همان نگاه اول بدجور حس...
-
فصل دوم - بخش سیزدهم
چهارشنبه 7 مرداد 1394 14:33
فصل دوم - بخش ١٣ دلم گرفته بود از دست همه.!! چرا اینقدری که من دلم برای خانواده ام میتپید آنها از من متنفر بودند.!؟ مگر چه کار بدی در حقشان کرده بودم.؟! آن از عمه ام که چشم دیدن مرا نداشت، این هم از خانواده ی مادری ام که حاضر نبودند مرا بر سر مزار مادرم ببینند.! همانجا نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشتم. آهی از ته دل...
-
فصل دوم - بخش دوازدهم
سهشنبه 6 مرداد 1394 00:12
فصل دوم - بخش ١٢ در آن کبابی ناجور ناهار را با اشتها خوردم و دوباره به سمت خیابان راه افتادم. تصمیم گرفته بودم امروز تا کسی مزاحمم نیست ، سری هم به قبر مادرم بزنم.. ولی خب از آنجا که هیچ اطلاعی از جا و مکانش نداشتم باید کمک میگرفتم. کنار خیابان ایستادم و بی هیچ عجله ای ماشینهای شخصی را که برایم بوق میزدند با دست رد...
-
فصل دوم - بخش یازدهم
شنبه 3 مرداد 1394 19:20
فصل دوم - بخش ١١ بی انصافی ست اگر بگویم دوستش نداشتم. ولی فقط در همین حد.. بخاطر اینکه هم خونم بود، رفیق دوران کودکیم بود و همیشه با کارهایش حالم را بهتر میکرد ممنونش بودم و چون آنگونه دوستم داشت و فهمیده بودم بخاطرم هر کاری میکند گاه گاهی دلم به سمتش مایل میشد.! ولی عشق.!!! همچین اسمی نمیتوانستم برایش بگذارم.! مطمئنم...
-
فصل دوم - بخش دهم
دوشنبه 1 تیر 1394 11:02
فصل دوم - بخش ١٠ صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شدم. نمیدانم چرا حالم گرفته بود و دلم میخواست گریه کنم.! دست و صورتم را شستم و سرسری دستی به سر و وضع آشفته ام کشیدم و به هال رفتم.! هیچکس نبود.!! حتی عمورضا (پدر رادین).!! سر صبحی همه با هم کجا رفته بودند.!!؟ به آشپزخانه رفتم و برای خود چای ریختم. چون فقط در همین حد...
-
فصل دوم - بخش نهم
چهارشنبه 27 خرداد 1394 00:57
فصل دوم - بخش ٩ رادین با دیدنم بدون توجه به کریم و اطرافیان محکم در آغوشم کشید و تا چند دقیقه همانطور نگه داشت. انگار دلش خیلی تنگ شده بود که آنطور مرا میچلاند.! به زور خودم را عقب کشیدم و با اعتراض گفتم: -چته خفه م کردی بچه..!! خنده ای کرد ، لپم را کشید و با حال خوشی گفت: -بچه تو قنداقه عزیزم..ما خیلی وقته بزرگیم....
-
فصل دوم - بخش هشتم
شنبه 23 خرداد 1394 17:25
فصل دوم - بخش ٨ در ماشین هر سه ساکت بودیم. نگذاشته بودم ایرج خان هیچکدام از کارهای بیمارستان را انجام دهد،او هم دلخور شد و جلوتر از ما رفت عمارت. خب دلم میخواست برای یک بار هم شده بقیه بفهمند بزرگ شده ام و به تنهایی از پس همچین کارهای ساده ای بر می آیم. ناراحت شدن الانشان بهتر از این است که دختر دست و پاچلفتی بار...
-
فصل دوم - بخش هفتم
جمعه 22 خرداد 1394 23:32
فصل دوم - بخش ٧ ساعت پنج صبح بود که به هوش آمد و من توانستم با هزار جور لباس و کاور ضدعفونی شده ی مخصوص به مدت سه دقیقه کنارش بایستم. تا به حال او را اینقدر ضعیف و ناتوان ندیده بودم، کسی که همیشه در اوج قدرت بود و زیردستانش از سایه ی او هم میترسیدند الان با هزار جور دستگاه و لوله های عجیب غریب نفس میکشید. نمیدانم چه...
-
فصل دوم - بخش ششم
جمعه 22 خرداد 1394 11:18
فصل دوم - بخش ٦ ساعت نزدیکهای شش عصر بود که آماده برای رفتن شد. نمیدانم چرا هیچوقت اجازه نمیداد کسی تا فرودگاه برای بدرقه اش برود.! ولی چون اینبار میخواست برای مدت زیادتری برنگردد من توانستم با اصرار زیاد همراهیش کنم. در ماشین هر دو سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم. من که ترجیح دادم حرفهایم را در فرودگاه و آخرین لحظه...
-
فصل دوم - بخش پنجم
چهارشنبه 20 خرداد 1394 14:54
فصل دوم - بخش ٥ یکی دو ساعتی که گذشت ، خودش طاقت نیاورد و آمد برای آشتی. نمی دانم شاید هم از اولش من گمان کرده بودم قهر کرده وگرنه اینقدر هم الکی برای چیزی که ناراحتش کرده باشد، پیش قدم نمیشود. به هر حال خوشحال شدم که حرفهایم را دال بر حسادت و چیزهای دیگری نگذاشته. دیگر در مورد شرکت و این مسائل حرفی به میان نیاوردم....
-
فصل دوم - بخش چهارم
یکشنبه 17 خرداد 1394 09:42
فصل دوم - بخش ٤ هر دو با شوخی و خنده وارد عمارت شدیم. پدرم روی مبلی در هال نشسته بود و روزنامه مطالعه میکرد.! با سر و صدای ما ، عمه هم از اتاقش بیرون آمد و ابتدا چشم غره ای به رادین رفت و سپس با اخم و نخوت همیشگیش به سمت پدرم قدم برداشت و گفت: -سالار خان شنیدم این روزها ایران تحریماتش خیلی سنگین شده، به نظر گزینه ی...
-
فصل دوم - بخش سوم
شنبه 16 خرداد 1394 12:38
فصل دوم - بخش ٣ امروز بعد از مدتها قرارست به دیدن سمیرا بروم. دیروز تماس گرفت و گفت مادرش مرا برای عصرانه دعوت کرده منزلشان.! دقیقا نمیدانم به چه منظوری ولی به هر حال با کمال میل پذیرفتم. مادرشان را برعکس ایرج خان، دوست دارم.. دلم با دیدنش حال خوبی پیدا میکند، شاید چون نگاه به چشمهای سیاهش مرا به یاد او می اندازد. هر...
-
فصل دوم - بخش دوم
جمعه 15 خرداد 1394 02:23
فصل دوم - بخش ٢ تبخیر ١١ شب را به سختی صبح میکنم چون همه ی ذهنم را آینده و هدفی که برای رسیدن به آن باید مسیر دشواری را طی کنم، پر کرده.! "نکند واقعا مرا بفرستند آن طرف دنیا.!!" من دوست ندارم حالا که این همه به خواسته ام نزدیک شده ام ، مثل موشک پرتابم کنند به آنسوی دورها.! با آنهمه استرس و بی خوابی امتحانم...
-
فصل دوم - بخش اول
سهشنبه 12 خرداد 1394 12:03
فصل دوم - بخش ١ سال ١٣٨٥ **** باز هم سالگرد همانروز لعنتی و دوباره دلتنگی برای کسی که نمیدانم برایم چه معنا و مفهومی داشت.! ایرج خان مثل این دو سال برایش مراسم یادبود بر پا کرده و من اینبار فارغ از احساسهای بد پیشین بر سر قبری که هیچ عکس و نشانی به غیر از اسمی آشنا بر آن نیست، با روسری سیاهی بر سر نشسته و برایش فاتحه...
-
فصل اول - بخش نهم
یکشنبه 10 خرداد 1394 09:33
فصل اول -بخش ٩ با صدای فریاد سمیرا به سمت پله ها دویدم. احتمالا تازه خبردار شده بود که آنقدر پرسوز جیغ میکشید و گریه میکرد.! با دیدنِ من جلوی درب سالن به طرفم آمد و با همان صورت قرمز شده از فشار بغض مرا در آغوش کشید.! آنقدر محکم که حس کردم با تمام وجودم در او و احساسش حل شدم. به سختی دستان لرزانم را حرکت دادم و شانه...
-
فصل اول - بخش هشتم
شنبه 9 خرداد 1394 12:28
فصل اول - بخش ٨ دلم میخواست سر به بیابان بگذارم..از دست پدرم، عمه و حتی ایرج خان که اینقدر بی تفاوت با نبودنِ امیر برخورد میکردند، داشتم دیوانه میشدم.!! اگر واقعا رفته بود برای مأموریت و اگر به راستی پدرم و حتی ایرج خان از او بیخبر بودند ، پس چرا بجای اینکه بیقراری و نگرانی در چهره شان دیده شود، یک ناراحتی و خاموشی...
-
فصل اول - بخش هفتم
جمعه 8 خرداد 1394 17:28
فصل اول - بخش ٧ به آرامی از درِ شیشه ای سرکی به داخل کشیدم، باز هم خبری نبود.! با خود گفتم؛ نه، انگار واقعا هیچ چیز مشکوکی وجود نداره.!! با هل کوچکی در را باز کردم و از لای در ، خود را داخل کشیدم.! احساس کاراگاه هلمز بهم دست داده بود و اطراف را با دقت به دنبال رد یا اثری از جرم و جنایت جستجو میکردم. از راهروی باریکی...
-
فصل اول - بخش ششم
پنجشنبه 7 خرداد 1394 17:33
فصل اول - بخش ٦ باید کاری میکردم.. اول با خودم گفتم خب؛ کلید آن قفل، کارت پرسنلی آدمهایی ست که آنجا کار میکنند، که یکی از آنها مسلماً امیر است.! پس میتوانم کارت او را بگیرم.! ولی بعد با ناامیدی جواب دادم.. اگر کارتش را با خود برده باشد، چه.!؟ و چون احتمال خیلی کمی دادم که بدون کارت به مأموریت رفته باشد پس این شانس از...
-
فصل اول ...بخش پنجم
پنجشنبه 7 خرداد 1394 11:37
فصل اول - بخش ٥ چند وقتی بود که به همه چیز مشکوک بودم ، مخصوصا به ایرج خان که همه ی کارهایش مرموزانه و زیرکانه بود. به هرحال من هم دختر سالار خان بودم و بهره ای از آن شامه ی قوی ش برده بودم. ولی اگر تا الان دنبالش را نگرفتم ، بخاطر این بود که نخواستم یا شاید ترسیدم حقایقی برایم آشکار شود که اصلا آمادگی پذیرشش را...
-
فصل اول - بخش چهارم
چهارشنبه 6 خرداد 1394 15:25
فصل اول - بخش ٤ رفتم بیرون و به طرف قسمت پارکینگ راه افتادم، میخواستم اگر بتوانم دوباره با متین صحبت کنم.. (همان کارمند پدرم که از او آمار غیبت امیر را گرفتم.) هر چه گشتم خبری از او نبود، با حرص پایم را به زمین کوبیدم و همانجا مستأصل ایستادم.! واقعا نمیدانستم چه کاری باید بکنم یا به چه کسی میتوانم اعتماد کنم که خبری...
-
فصل اول ... بخش سوم
چهارشنبه 6 خرداد 1394 11:34
فصل اول - بخش ٣ همان جا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.. از اینجا چقدر دور به نظر میرسید و مثل همیشه او بود که از من روگرداند و فاصله گرفت.. و شاید همین دور شدنهایش مرا بیشتر به سمتش میکشید.!! ساعت از یک گذشته بود که بلاخره موبایلم زنگ خورد و عکس پردیس روی صفحه اش نمایان شد..اگر میتوانستم ، حرص همه ی امروز را بر سرش...
-
فصل اول ... بخش دوم
دوشنبه 4 خرداد 1394 10:06
فصل اول - بخش ٢ با شنیدن صدای زنگ موبایلم وسایلم را جمع کردم و بعد از یک خداحافظی سریع به طرف در به راه افتادم. چند لحظه ای پشت در ایستادم و با چشمان بسته زمزمه کردم: -اگه خودش اومده باشه یعنی که اونم منو دوست داره.. وای خدایا چی میشه یک بار رومو زمین نندازی و رؤیای قشنگمو خط خطی نکنی.! با حبس نفسم از در بیرون رفتم و...
-
جلد
یکشنبه 3 خرداد 1394 20:32
-
فصل اول - بخش اول
یکشنبه 3 خرداد 1394 12:07
فصل اول - بخش ١ پیش گفتار: پدر ... واژه ی غریبی ست ، آنقدر که همیشه دلت میخواهد کشفش کنی و بفهمی این مرد کیست که حاضر ست همه ی هستی و زندگیش را بدهد تا تو یک آه نکشی.. تا دلت از چیزی نگیرد .. که بدانی چطور اینقدر محکم ست و بر همه چیز غالب.!! چگونه میتواند روح و جسم رنجورت را اینطور با صلابت بر دوش بکشد و آخ نگوید..!!...