عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش سیزدهم

فصل دوم - بخش ١٣

 

دلم گرفته بود از دست همه.!! چرا اینقدری که من دلم برای خانواده ام میتپید آنها از من متنفر بودند.!؟ مگر چه کار بدی در حقشان کرده بودم.؟! آن از عمه ام که چشم دیدن مرا نداشت، این هم از خانواده ی مادری ام که حاضر نبودند مرا بر سر مزار مادرم ببینند.! 

همانجا نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشتم. آهی از ته دل کشیدم و با حرص زیر لب گفتم:

-در خانه ای که دگر ردی از تو نیست

من رد پای تو را پرسه میزنم..!!

آخر چرا من باید هنوز دنبال گمشده های زندگیم میگشتم.!!؟ مگر نه اینکه دیگر هیچ نشانی از آنها در زندگیم نبود.!؟ پس چرا در دنیای دخترانه ام هنوز حضورشان اینقدر پررنگ بود و دنبال ردپایی از سایه هایشان میگشتم.!؟

دستی به روی شانه ام نشست و با مهر گفت:

-میخوای بریم خونه ی ما.!؟ مطمئنم الان خیلیا اونجا هستن که از دیدنت خوشحال میشن.! درست مثل خودم.

سرم را بلند کردم و به چشمهای زیبا و جذابش خیره شدم. من هنوز هیچ کس را نمی شناختم، پس به چه امیدی باید میرفتم وسط جمعیتی که برایم غریبه بودند.! 

با مکث کمی ، پرسیدم:

-شما خاله ی منی.!؟ 

لبهایش به لبخندی گشوده شد و مهربانی صدایش به چشمهایش سرایت کرد. دستم را گرفت و گفت:

-آره.. من لیلا هستم و دو سال از مریم بزرگترم. میتونی خاله صدام کنی. تا حالا خاله ی کسی نبودم. فکر کنم شنیدنش بعد از این همه سال خیلی حس خوبی داشته باشه.

با حرفش لبخندی زدم و دوباره پرسیدم:

-عمه هم نشدین.!؟

-چرا اتفاقا ، تا دلت بخواد عمه شدم و متأسفانه فحش خورمون ملس شده.!

با اینکه معنای حرفش را نفهمیدم ولی با این طرز حرف زدنش لبخندم پررنگتر شد. 

-چند تا دایی دارم.!؟

-سه تا.. ماشالله هر کدومشون هم سه چهار تا بچه دارن.. 

ابرویم را بالا بردم و با تعجب گفتم یعنی الان ده دوازده تا برادرزاده دارین.!؟

-اوهوم.. حالا میای بریم.!؟ 

چشمانم روی ساعتم چرخید، وای خدای من ساعت هفت بود.!! با عجله از جا بلند شدم و گفتم: 

-دیرم شد.!! ببخشید خاله جون ولی الان نمیتونم باهاتون بیام..شماره تلفنم رو بهتون میدم ، قرار میذاریم بعدا همدیگه رو میبینیم.. اوکی.!؟

با لبخند و نگرانی که همزمان در صورتش نمایان شد گفت:

-خب اینجا کسیو داری بری پیشش.!؟ بابات هم باهات اومده.!؟ عمه ت چی.!؟

-نه هیچکس نیومده ، ولی الان خونه ی شوهر سابق عمه م هستم. اونجام راحتم و مشکلی ندارم ، فقط یادتون نره حتما بهم زنگ بزنید.

و در حالیکه دستش را میفشردم ادامه دادم:

-من برم دیگه..میبینمتون

برگشتم که بروم دستم را که هنوز ول نکرده بود کشید و گفت:

-خوب وایسا میرسونیمت.. الان با چی میری این موقع!؟ تا بخوای برسی شب میشه.

یک لحظه تردید کردم که صبر کنم یا بروم ولی با دیدن چهره ی عصبی آقابزرگ که داشت به ما نزدیک میشد، تصمیم خود را گرفتم و با خوشرویی گفتم:

-مرسی خاله جون.. من خودم میتونم برم نگران من نباشین. فعلا بای

با عجله به سمت قسمت خروجی راه افتادم و خوشبختانه خیلی زود یک تاکسی دیدم و سریع پریدم بالا. آدرسی که نوشته بودم را به دستش دادم. او هم سری تکان داد و راه افتاد. 

خیلی طول کشید تا برسیم.. هم ترافیک بود و هم راهمان دور. وقتی رسیدم شب شده بود. به محض اینکه زنگ را فشردم در باز شد و هر سه نفرشان پریدن بیرون.! از این هجوم ناگهانیشان یه لحظه ترسیدم و ناخواسته چند قدم به عقب برداشتم.! اول از همه صدای عصبانی رادین بلند شد:

-کجا بودی تا الان.!؟ مگه قرار نبود تا ساعت پنج خونه باشی دختره ی دیوونه.!؟

و پشت بند او صدای کریم هم درامد:

-نگران شدیم. بابات بیست بار تماس گرفته از صبح تا حالا. هر دفعه یه دروغی گفتم ولی آخرشم فکر کنم فهمید که پیشم نیستی.!! 

الان فقط عمو باقی مانده بود پس به سمت او برگشتم و منتظر توبیخش ماندم، ولی انگار حرفی برای گفتن نداشت چون فقط سرش را به نشانه تأسف تکان داد.

من هم وقتی دیدم کاری از دستم برنمی آید و جوابی برای نگران کردنشان ندارم تنها با گفتن: معذرت میخوام، ببخشید. 

سرم را انداختم پایین و به سمت در ورودی ساختمان رفتم. انگار نه انگار این همه چشم پر سؤال به من دوخته شده بود.! خب چکار کنم خسته و کوفته بودم نمیتوانستم که تا صبح همانجا بایستم و بازجویی شوم.!

خود را روی مبل پرت کردم و شال و مانتو و کیفم را هم به کناری انداختم. چشمانم از خستگی میسوخت. خدایی تا به حال در کل عمرم اینقدر فعالیت نکرده بودم.! سرم را روی پشتی مبل گذاشته و چشمانم را بستم تا کمی استراحت کنم، که باز هم صدای پر از حرص رادین مخل این آسایش شد.

-بهت میگم کجا بودی.!؟ کسی اذیتت نکرد.!؟ هزار تا فکر و خیال کردیم.! چرا موبایلتو جواب نمیدادی.!؟ با توأم.!؟

چشمان خسته ام را تا نصفه باز کردم و گفتم:

-رفته بودم بازار ، بعدشم رفتم قبرستون

-این چه طرز حرف زدنه بی ادب.!؟ درست جواب بده.!

بلند شدم و صاف نشستم، این انگار امروز بدجور قاطی کرده بود که مثل خروس جنگی به من میپرید.! به چشمان عصبانیش زل زدم و خیلی شمرده گفتم:

-اولش رفته بودم بازار تا ساعت سه و چهار اونجا چرخیدم بعدشم سوار ماشین شدم و رفتم قبرستون سر قبر مادرم.. تفهمیم شد یا دوباره بگم.!؟ 

هر دوشون با هم گفتن: قبر مادرت.!؟

از این گروه سرودشان خنده ام گرفت ، احتمالا کریم هم چون نمیفهمید چه میگویم با آنها هم صدا نشد.! به جای جواب حرف آنها رو به کریم کردم و به زبان خودش توضیح دادم که رفته بودم بازار. البته از قبرستان و مادر و خانواده اش حرفی نزدم چون مطمئنا به گوش پدرم میرساند و همین فردا حکم بازگشتمان را صادر میکرد. 

بی هیچ حرف اضافه ای وسایلم را برداشتم و به سمت اتاقم راه افتادم. 


نظرات 2 + ارسال نظر
بهار نبش قبر پرستوهاست چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 15:16 http://hghkh.blogsky.com

علی چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 14:57 http://newsme.blogsky.com/

غم مخور دنیا دو روزه
یکی رفته دومی هم داره میاد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.