عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش ١٤

فصل دوم - بخش چهاردهم   آنقدر همه حرف زدند و خاطره های جورواجور تعریف کردند که به جز من ، رادین هم احساس فامیلی و نزدیکی به همه پیدا کرده بود.!! دیگر خیلی چیزها از مادرم میدانستم.. اینکه هرقدر خوب و مهربان بوده همانقدر هم لجوج و خودسر، رفتار میکرده .!! وقتی با پدرم آشنا شده علارغم میل همه ، که در همان نگاه اول بدجور حس منفیشان را برانگیخته بوده،  با همه ی عشق و علاقه اش آنها را وادار به تسلیم میکند و به قول دایی مُسلم : آخر کار خودشو کرد و خودشو انداخت تو دهن شیر.!!

البته نفهمیدم این "شیر" را از جنبه ی وحشیگریَش گفت یا قدرتش ولی به هر حال میشد درک کرد که هیچکدام رابطه ی خوبی با پدرم و خانواده اش نداشته و نخواهند داشت، که البته رادین را هم بخاطر گل روی من پذیرا شده بودند.!
بلاخره بعد از سه ساعت حرف و گفت ، با حرکتی آنی ازجا برخاستم و گفتم: 
-خوب دیگه با اجازه ما بریم که دیر شد.!
رادین که به این رفتارهای عجیب غریب من عادت داشت بی هیچ حرف و حدیثی بلند شد و رو به بقیه گفت: 
-ببخشیدمزاحمتون شدیم و متشکرم که منو هم در جمعتون پذیرفتین.. ان شالله بازم همدیگه رو ببینیم.
همه با هم جوابش را دادند و معلوم نشد هر کسی چه گفت ولی مسلما طبق عادت ، تعارفات مخصوصشان را بجا آوردند.!
با وجود مخالفت و نارضایتی خاله که میگفت پیششان بمانم ، با هزار قول و تعهد موفق شدم از آن خانه و فامیل تازه ام جدا شوم و با رادین به سمت خانه راه افتادیم.
در جواب کریم که فقط گفت؛ به بابات حتما یه زنگ بزن ، سری تکان داده و به اتاقم رفتم.
شماره را گرفتم و در حالیکه صدای بوق را میشنیدم به این فکر میکردم که چه جوابی به بازجوییش در مورد غیبت چهار ساعته ام بدهم که به جای پدر ، صدای ایرج خان در گوشم پیچید؛
-سلام مهتا خانوم.. حالتون چطوره.!؟ 
با تعجبی که نتوانستم از صدایم حذفش کنم گفتم:
-شمایید ایرج خان.!؟ بابام کجاست.!؟ حالش خوبه.!؟
-بله خوبن.. رفتن جلسه .. گفتن اگه تماس گرفتید بهتون بگم حتما در اولین فرصت بلیطتون رو اوکی کنید و برگردین.. مثل اینکه کارها اونطور که باید، پیش نرفته.!!
در حالیکه از این خبر یا به عبارتی دستور ناگهانی شوکه شده بودم زیر لب زمزمه کردم:
-حتما یه چیزایی به گوشش رسیده.!!
صدای آنسوی خط را که الو الو میگفت بی جواب گذاشتم و دکمه ی قطع را فشردم.
خیلی دلم گرفته بود.. دوست داشتم بیشتر بمانم و حداقل از مادرم چیزهای بیشتری بفهمم و یا حتی در شرکت رادین سرکی بکشم.!! ولی حیف که مهلت هیچکدام را نداشتم و سریع و بی چون و چرا باید برمیگشتم.!
*****
باز هم اینجایم و روزهاست بی هیچ هیجانی طبق نظم همیشگی میگذرد و کسی کاری به دیگری ندارد.! از وقتی که برگشتم ، دلم آرام و قرر ندارد.! دوست دارم زودتر درسم تمام شود و به یک بهانه ای به ایران برگردم. هر چند مطمئنم پدرم همچین اجازه ای نمیدهد ولی باز هم امیدم را از دست نداده ام و منتظرم.! رادین هم مثل همیشه در رفت و آمد است و دیگر مثل سابق با صمیمیت برخورد نمیکند.! نمیدانم شاید فهمیده که دل من نرم نخواهد شد و یا فکر کرده هر چقدر بیشتر جلو بیاید من با این روحیه ی لجوجانه ام عقبتر خواهم رفت.! به هر حال برای دختری با نوع زندگی من ، از دست دادن رفیق شفیق ، یعنی تنهاتر از تنها شدن و این رفتار جدید رادین،  باعث انزوای بیشترم شد.! هر چند با خاله و زهرا دخترش تلفنی در ارتباطم ولی باز هم نمیتوانند جاهای خالی شده ی زندگیم را پر کنند.!
به گمانم دچار افسردگی حاد شده ام چون اصلا تنها دلخوشیَم دانشگاه ست و تنها سرگرمیَم درس خواندن.!! همیشه دوست دارم در خانه بمانم و در رؤیاهای بی پایانم غرق شوم.! هنوز میاندیشم به او، به حرفهایش، به نگاه های خالی از حرفش و به رفتار نامفهومش.!! انگار جزئی از من شده که نمیتوانم از وجودش فارغ شوم و کناری بیندازمش.!! آنقدر با خیالش خاطره بافی کرده ام که دیگر حتی نمیدانم چه قسمتهایی از اینها واقعی هستند و کدامشان خیالی.!! 
******
ادامه دارد...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.