عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل سوم - بخش ٣

فصل سوم - بخش سوم 

  

بی هیچ خبری برگشتم تا کارهایی که طی این سالها باید میکردم را انجام دهم. عمه و ایرج خان که انگار انتظار بی نتیجه برگشتنم را داشتند با دیدنم پوزخندی از جنس مسخرگی زدند ولی پدرم مرا در آغوش کشید و گفت:

-ممنون که همه ی تلاشتو کردی دخترم. خوب کردی که زود برگشتی.
خیلی زود از همه عذر خواستم و به اتاقم رفتم تا با سمیرا تماس بگیرم و برای رفتن به خانه شان خودم را دعوت کردم. باید هر چه زودتر مادرش را میدیدم.. او تنها کسی بود که از همه چیز خبر داشت. از امیر که نمیشد حرف کشید حداقل میتوانستم از مادرش سؤالات بی پایانم را بپرسم.! 
هنوز در عجبم چطور توانسته بود این موضوع را هفت سال از همه حتی ایرج خان و سمیرا پنهان نگه دارد.!؟ چگونه هفت سال بر سر قبر شخص دیگری گریه و زاری کرده بود تا مبادا کسی متوجه شود.!؟ 
دو ساعت بیشتر وقت نداشتم پس با عجله دوش گرفتم و آماده شدم. راننده را صدا کردم و به سرعت راه افتادیم.. میخواستم تا سمیرا به خانه نرسیده ، آنجا باشم و تنها با مادرش صحبت کنم.! 
نیم ساعت زودتر از موعدی که با سمیرا هماهنگ کرده بودم رسیدم و سریع پیاده شده و به راننده گفتم برود و سه ساعت دیگر به دنبالم بیاید.
آنچنان با شوق و ذوق فریبا خانوم را در آغوش گرفتم و بوسیدمش که تغییر حالم را به دلتنگی تعبیر کرد چون با لبخند مرا به خود فشرد و گفت: منم دلم برات تنگ شده بود.! 
دستش را گرفتم و به سمت مبلی کشاندم. خندید و دنبالم آمد و گفت: 
-چه خبره .!؟ چی شده.!؟ 
 بر مبل نشاندمش و با لبخند گفتم:
-بیاین که کلی سوالهای محرمانه ازتون دارم.
اینبار نگاهش رنگ تعجب گرفت و با همان لبخندی که هنوز روی صورتش بود گفت:
-چه سوالی.!؟ چرا محرمانه.!؟ 
نفس عمیقی کشیدم تا هیجانم فرو بنشیند، سپس با چشم اطراف را پاییدم و با صدای آرامی گفتم:
-شما میدونستید امیر زنده س.!؟ 
چشمانش گشاد شد و رنگ از رویش پرید.! احتمالا فکر کرد حال که من میدانم حتما همه بخصوص سالار خان هم باخبرند.! پس قبل از اینکه از ترس و نگرانی سکته کند ، دستش را فشردم و گفتم :
-نترسید هیچکی غیر از من نمیدونه. منم از وقتی دیدمش تا الان تو شوکم. نذاشت ازش چیزی بپرسم ، الان اومدم کل ماجرا رو از شما بشنوم. 
با آمدن خدمتکار، سکوت کردم . لیوان آب را از سینی برداشتم و به لبهای خشک شده اش نزدیک کردم. باید سریعتر به خودش می آمد. هنوز با نگرانی و بدبینی نگاهم میکرد. گفتم:
-خواهش میکنم زودتر بگید تا سمیرا نرسیده.
دستم را گرفت و با دلهره ای که نمیتوانست آنرا از چهره اش دور کند به سمتی کشاند. احتمالا میخواست مرا به جایی خلوت ببرد. پس بی حرف و ساکت دنبالش راه افتادم. وارد اتاقی شد و مرا هم به داخل کشید و در را قفل کرد.
اتاق بزرگ و نورگیری بود که همه ی دیوارش از عکس های بزرگ و کوچک امیر پوشیده شده بود درست مثل کاغذ دیواری.! کمد بزرگ و تخت دو نفره ی سیاه رنگی هم در گوشه ی آن قرار داشت با پرده ها و رو تختی و فرشی با نقش فانتزی و زیبا. کلا اتاق جذاب و شیکی بود و کاملا میشد فهمید که متعلق به امیر بوده است.
با حیرت آنهمه عکس را از نظر گذراندم و با خود گفتم یادم باشد یک روز بیایم و با دقت همه را تک تک نگاه کنم. بی حرف روی تخت نشستم و به او که کنارم جای گرفت چشم دوختم. همچنان نگاه نگران و مضطربش روی صورتم میگشت. برای آنکه آرامش کنم لیخندی زدم و دستش را در دست گرفتم. بعد از دقایقی که نمیدانم به چه می اندیشید ، بلاخره به حرف آمد.
-کجا دیدیش.!؟ 
خنده ای کردم و با لودگی گفتم:
-تو یه جای غیرمنتظره.! کلی دویدم و التماس کردم تا گذاشتن ببینمش.! خب البته رئیس بودن این ژست و اداها رو هم داره.!! عین رئیس جمهورا شیش ماه یه بار وقت ملاقات مرحمت میکنن.
سعی میکردم با شوخی ، جو را تغییر دهم تا زودتر بتواند حرف بزند. 
بلاخره آرام خندید و زیر لب گفت: قربونش برم.
-از کی میدونستین زنده ست.!؟
دوباره استرسش برگشت چون به در بسته ی اتاق نگاهی از نگرانی انداخت و به آرامی گفت:
-به کس دیگه ای که نگفتی.! حتی سمیرا هم نمیدونه.!! من هنوز تو شوکم که چطور اجازه داده تو بفهمی.!!؟
-اینا رو فعلا ولش کنید تا سمیرا نیومده بریم سر سوالات من.!!
-خودش گفت برو ازمامانم بپرس.!؟؟
-نه ، ولی گفت فقط تو و مامانم از این ماجرا خبر دارین ، یعنی که میتونید با هم تبادل اطلاعات کنید.
دوباره بر لبانش نقشی از لبخند نشست. من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم:
-از کجا فهمیدین زنده ست.!؟ کی فهمیدین.!؟ اصلا چطور این اتفاقا افتاده و این بازی ها برای چی بوده.!؟ 
انگار حرف بدی زدم چون خنده از لبانش رفت و چشمانش پر از اشک شد.! با بغضی مادرانه گفت:
-بازی.!! کدوم بازی.!! میخواستن بکشنش ، فقط  خدا خواست که با اون همه خونریزی تن و بدن آش و لاشش رو از اون کشتارگاه نجات دادن. 
-کی خواسته بود که بکشنش.!؟ به دستور کی.!؟؟ اصلا برای چی.!؟ مگه چیکار کرده بود.!؟ 
البته همه ی اینها را خودم میدانستم و همان موقع از زبان پدرم شنیدم ولی میخواستم ببینم او هم از جریانات خبر دارد یا نه.!؟ 
-نمیدونم کی دستور داده بود و نمیدونم برای چی..!! فقط میدونم هیچکس نباید بفهمه اون زنده ست وگرنه باز هم جونش به خطر میفته. حتی سمیرا و پدرش هم نباید چیزی بفهمن.
آهی از افسوس کشیدم. پس او از هیچ چیز خبر نداشت وگرنه مطمئنا یک لحظه هم اینطور و با 
این آدمها زیر یک سقف زندگی نمیکرد.
بیچاره مادرها که همیشه باید بی سوال و جواب رنج بکشند و تحمل کنند.
سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم:
-متأسفم.. خیلی متأسفم.. 
دست نوازش بر سرم کشید و به آرامی اشکهایم را پاک کرد. با آه عمیقی پرسیدم:
-کی نجاتش داد.!؟ این همه مدت کجا بوده.!؟ الان پیش کی زندگی میکنه.!؟
-پدرش
مثل فنر از جا پریدم و با چشمان بیرون زده از تعجب گفتم:
-چی.!؟ پدرش.!؟ یعنی ایرج خان.!؟
تا خواست جواب بدهد صدای سمیرا که با سر و صدا در خانه اعلام حضور میکرد را شنیدیم. فریبا خانوم با عجله از جا بلند شد و قفل در را باز کرد و بیرون رفت.
سرم از این همه سوالی که از پیش داشتم و باز هم به آن اضافه شده بود ، داشت گیج میرفت.!!
قبل از اینکه سمیرا بیاید و مرا در اتاق برادرش ببیند از در خارج شدم و به سمت طبقه ی پایین رفتم. فریبا خانوم روی مبل نشسته بود و با آرامشی که الان ساختگی بودنش را خوب میفهمیدم ، قهوه اش را مینوشید. سمیرا از اتاقش بیرون آمد و با خنده گفت: میبینم که زودتر از من رسیدی.!! منو بگو میخواستم یه یک ساعتی دیرتر بیام گفتم حالا تا تو بند و بساطاتو بخوای جمع و جور کنی شبه.! 
در قالب مادرش فرو رفتم و با لبخند مهربانی آغوشم را به رویش گشودم.! نمیدانم از کجا اینهمه آرامش به وجودم سرازیر شد ولی خیلی خوب توانستم نقشم را ایفا کنم و با مهر بوسیدمش. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.