عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل سوم - بخش ٤

فصل سوم - بخش چهارم  نمیدانستم دقیقا از کجا باید شروع کنم.!! سخت بود رفتن راهی که هفت سال پیش بسته شده بود. باز کردن دوباره اش آنهم بی آنکه کسی بداند تقریبا غیرممکنش میکرد. از بس فکر کرده بودم مغزم داشت از کار می افتاد.! به حرفهای فریبا خانم که فکر میکردم بیشتر گیج میشدم.! یعنی چه که گفت ؛ پدرش.!! اگر ایرج خان نجاتش داده بود چطور از زنده بودنش خبر نداشت.!؟؟

بلاخره با هزار شک و دودلی موبایلم را برداشتم و شماره ی فریبا خانم را گرفتم. باید میپرسیدم وگرنه اینگونه پیش میرفت به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم.! 
بعد از سلام و احوالپرسی ، گفتم:
-میخوام ببینمتون.
-ببین عزیزم اینطوری سمیرا شک میکنه. من این همه سال تونستم این موضوع رو مخفی نگه دارم نمیخوام با یه سهل انگاری کسی متوجه جریان بشه.! 
-میدونم ، ولی سوال دارم. نمیتونم بدون اینکه جوابای اصلیمو بگیرم برم سراغ فرعیات.!
-خیلی خوب، همینجوری از پای تلفن بپرس اگه چیزی بدونم بهت جواب میدم.. خودت میدونی که ارتباط حضوری سخته.
چاره ای نبود پس موافقت کردم و گفتم:
-اوکی، پدر امیر کیه.!؟ ایرج خان که نیست مسلما.
-نه نیست..یه شخصیه به اسم بهرام شرافت.
دیگر واقعا ماجرا داشت مثل فیلمها میشد.!!از این یکی دیگر مطمئنا خودِ ایرج خان هم خبر نداشت.!! 
-ایرج خان میدونن.!؟ که امیر پسرش نیست،!؟
-آره میدونه.. من شیش ماهه حامله بودم که باهاش ازدواج کردم.
-وااای.. پس یعنی سالار خان هم میدونه.!
-آره اونم میدونه ، یعنی کلا چند خانواده ای که باهاشون در ارتباط نزدیک هستیم خبر دارن. 
در دل گفتم پس به خاطر همین اینقدر نسبت به او بی رحمانه عمل کردند.!! یعنی اگر سمیرا هم همچین کاری میکرد باز هم سزایش به همین اندازه سنگدلانه و زجرآور بود.!؟
 به هر حال بچه ی هر کس که بود باز هم در دستان ایرج خان بزرگ شده بود.. به او پدر میگفت، چطور میتوانست اینقدر وحشیانه پسرش را به قتلگاه ببرد.!!
آهی از سرِ درد و غم کشیدم و گفتم:
-یه روز برام داستان زندگیتونو تعریف کنید، مطمئنم تو دلتون پر از حرفهای نگفته ست.
چیزی نگفت فقط سکوت کرد و آه پرسوزش را به گوشم فرستاد.
پس از مکث کوتاهی دوباره پرسیدم:
-آقای شرافت هنوز زنده اند.!؟ 
-آره ، اون امیر رو نجات داد، یعنی نمیدونم کی بهش خبر داده بود که دارن میکشنش اونم خودشو رسونده بود و با کلی صحنه سازی و پول دادن به این و اون برده بودش ایران. تا یک سال بعدش هم من خبر نداشتم ولی بعد خود امیر بهم زنگ زد و با کلی حرف تونست آرومم کنه، وگرنه میخواستم همون موقع برم ایران پیشش. الان هم هیچ شماره و آدرسی ازش ندارم فقط هر از چند وقت خودش تماس میگیره با شماره های مختلفی که نمیدونم کجاست. هفت ساله ندیدمش. دلم براش پر میزنه. دوست دارم حتی شده برای یک لحظه ببینمش، دیگه داره برام آرزو میشه دیدنش!
-من براتون پیداش میکنم.. الان دیگه هیچکس نمیتونه کاری باهاش بکنه. کلی برای خودش آدم مهمی شده. شما هم ناراحت نباشین همه چیز درست میشه.
-ان شالله
****
باید شماره ای از آقای شرافت می یافتم. فقط از این طریق میشد پیدایش کرد.! ولی از این جا که کاری از من ساخته نبود.! باید از همان ایران کسی را مأمور اینکار میکردم و چه کسی بهتر و مطمئن تر از زهرا، دخترِ خاله لیلا.!
فوری گوشی اتاقم را برداشتم و شماره اش را گرفتم :
-سریعا شماره و آدرس شخصی به نام بهرام شرافت میخوام. اسم پسرش هم رامی شرافت هست و رئیس اداره ی نظارت بر دارو و مواد مخدرـه. 
ناگهان صدای جیغش در گوشی پیچید و با صدای بلندی داد زد:
-چی.!؟ مواد مخدر.!؟ ترو خدا ولمون کن مهتا.. ما رو وارد این جریانات جنایی و پلیسی نکن.
-جنایت کجا بود تو هم.!! چرا داستان میسازی.!! من فقط میخوام بهرام شرافت رو پیدا کنی برام ، با پسرش که کاری ندارم.!
-نه ترو خدا بیا با پسرش کار داشته باش.!! حالا این پدره چند سالشه.!؟ پسره چه جوریاست.!؟
از لحن مسخره اش هم خنده ام گرفته بود و هم حرصم. با صدای جیغ مانندی گفتم:
-زهرااااا.. دیوونم نکن ، میتونی کمکم کنی یا برم سراغ شخص دیگه ای.!!
-برو بابا .. تو اگه شخص دیگه ای سراغ داشتی که نمیومدی پیش من.!! الان حتما هم میخوای یه روزه برات همه ی آمار طرف رو در بیارم نه.!؟
-اگه یه روزه باشه که چه بهتر ولی خب از اونجایی که تو رو میشناسم و میدونم دست و پا چلفتی هستی بهت سه روز وقت میدم.
-خیلی پر رویی به خدا.. یعنی حقته کارتو انجام ندم ببینم میخوای چیکار کنی.!!
-باشه .. باشه .. اشتباه کردم ببخشید.. خاک به دهنم.. تو ناراحت نشو و کارت رو بکن.
با خنده ومسخره بازی خداحافظی کرد و گفت که منتظر تماسش باشم.
****
در این مدت با همه ی دوندگی های رادین و ایرج خان نتیجه ی آزمایشات منفی اعلام شد و درب شرکت سمندر ایران را پلمپ کردند تا وقتی که بتوانند بقیه ی داروهای پخش شده را هم جمع آوری کنند. پس از اعلام نتایج، رادین هم غیب شد و هیچ کس خبری از مکانش نیافت.! البته مطمئنا پدر و ایرج خان فراریش داده اند و حتما الان در جزایر قناری دارد خوشگذرانی میکند، که سلطان بانو اینقدر بی خیال و سرخوش ست.!
به نظر من امیر اشتباه ترین کار ممکن را کرد، باید صبر میکرد تا از ریشه این مسئله حل شود، نه فقط برای ایران.! با آنهمه ذکاوت امیر همچین بی تدبیری از او بعید بود، به هر حال فعلا فقط توانست همین را ثابت کند و از آنجایی که سالار خان عظیم در ترکیه از سردمداران تولید دارو است اینجا کسی نمیتواند علیهش کاری انجام دهد.!
***
چهار روز گذشته بود که بلاخره زهرا تماس گرفت. با حرص درجواب سلام بلند بالایش ، گفتم:
-من که میدونستم زیر سه روز نمیشه رو تو حساب کرد.! 
-خیلی خوب حالا.. نمیخواد اینقدر تیکه بارم کنی.! 
-یالا زودتر بگو ببینم چه خبر.!؟
-هیچی سلامتی ، خبری نیست.
با خنده ی سرخوشانه ای صدای جیغم را خفه کرد و با هزار جور دلقک بازی ، بلاخره شماره و آدرس را داد.
حالا نمیدانستم چه کار باید کرد.!! از این جا و با این مشکلات پیش آمده فقط میشد تماس تلفنی گرفت وگرنه دیدنشان غیرممکن بود.
به هر حال هر چه بود همین هم بهتر از هیچی بود.! دوباره گوشی اتاقم را برداشتم و شماره ی منزلش را گرفتم و منتظر ایستادم، بعد از شش بار بوق خوردن بلاخره وصل شد. با همان الو گفتن، صدایش را شناختم و چقدر از شنیدن آن ذوق کردم. نمیدانستم با پدرش زندگی میکند وگرنه زودتر اقدام میکردم.! چند بار الو الو گفت و خواست قطع کند که صدایم را شنید:
-سلام امیر..
لحظه ای ساکت شد، نمیدانم شک داشت که درست شنیده یا اینکه مطمئن نبود منم .!
-شما.!؟
-میدونم که شناختی پس نیازی به معرفی نیست.
نفسش را باز هم به آن سمت گوشی فوت کرد و گفت:
-شماره ی منو از کجا پیدا کردی.!؟؟
-الان این تنها چیزیه که مهم نیست. میخوام در مورد مسائل مهمی باهات صحبت کنم. البته میخواستم با پدرت حرف بزنم ولی خب انگار قسمت اینه که به تو بگم.
-بگو.!
-فقط اول یه سوال دارم.!!
-....
-چرا محصولات دارویی سالار خان رو از ریشه قطع نکردی.!؟ به نظرت شکستن شاخ و برگاش اصلا آسیبی به سمندر میزنه.!!
-گفتم که تو چیزی از اصل ماجرا نمیدونی پس خودت رو درگیر مسائل به این کثیفی نکن.
-من همین الانشم درگیر هستم. چرا فکر میکنی بچه م.!! من همه چیو میفهمم. از تمام جیک و پوک شرکت سردرمیارم.
پوزخندش مثل همیشه اعصابم را به هم میریخت هرچند تحملش آسانتر از قبل شده بود.!
با همان پوزخند گفت:
-شما همیشه بزرگ بودی ، کی من تو رو بچه دیدم که الان بخوام ببینم.!؟ اونم با این هیکل و سن و سال الانت .!؟ 
لبخندی از یاداوری گذشته بر لبم نشست. راست میگفت او هیچوقت مرا بچه ندید ، همیشه تنها کسی که به من میگفت"خانوم" او بود.
-الان سن و سالمو به رخم کشیدی یا هیکلمو.!؟ کدومش تو ذوقت خورده.!؟ 
تک خنده ای کرد و با صدای آرامی گفت:
-هیچکدوم..
وقتی اینطور حال خوشی داشت دلم میخواست یک ساعت از زبانش حرف بکشم ولی حیف که نمیشد بیشتر از این به شانسم فشار بیاورم چون ممکن بود حرفی بزنم که یکباره جوابش دلم را به درد آورد.
پس بحث را دوباره به شرکت کشاندم و با جدیت گفتم:
-میخوام چیزایی که نمیدونم رو بدونم. تو چیکار کرده بودی که میخواستن بکشنت.!؟ 
-انتظار که نداری بشینم از پای تلفن برات هزار و یک شب تعریف کنم.!!
با خنده ای که در صدایم مشهود بود گفتم:
-اینم میشه ، شبی یه قصه تعریف کنی تمومه. قول میدم هر شب خودم زنگ بزنم تا هر ساعتی هم که طول بکشه اشکال نداره.
-من نمیتونم چیزی از این مسائل محرمانه به تو بگم.
-چرا.!؟ بهم اعتماد نداری.؟
با جدیت و بدون مکث جواب داد:
-نه.. هر چی باشه دختر یکدونه ی سالار خان هستی. از کجا معلوم تهش بین من و پدرت ، انتخابت منطقی باشه نه احساسی.!!
نفهمیدم منظورش از انتخاب منطقی خودش بود یا پدرم.!! ولی خودم میدانستم که در هر دو مورد انتخابم خودِ "او" بود، چه احساسی و چه منطقی.! 
پس جوابش را ندادم و سکوت کردم. بهتر بود پای احساس به میان نیاید که ثابت میکردم همه ی دنیا در مقابل عشقی که داشتم هیچ ست ، مخصوصا پدرم که همیشه مقصر مرگ روح و جانم را ، خود او میدانستم. 
نمیدانم چقدر سکوتم طول کشید که گفت:
-هنوز قصه نگفتم خوابت برد!؟
دلم میخواست من هم حرفی بزنم که جبران جوابهای دردآورش را بدهد. ولی خب متأسفانه نه او احساسی شبیه من داشت و نه من جایگاه او را داشتم.!
پس با آه عمیقی گفتم:
-وقتی اعتمادی نیست حرفی هم نمی مونه. میخواستم با کمکت ، یک شرکت دارو سازی بزرگ رو از مواد غیر استاندارد پاک کنم تا جون مردم رو به خطر نندازه ، ولی چند دقیقه ی پیش جوابمو گرفتم. پس بهتره از شخصی کمک بگیرم که آدمها رو با خانواده شون قضاوت نکنه.
فهمیدم از اینکه مثل بچه های لوس قهر کرده ام و به این شکل، میخواهم کاری کنم که نازم را بکشد و معذرت بخواهد ، خنده اش گرفته . و بلاخره در حالیکه صدایش به وضوح این را نشان میداد گفت:
-باشه، پیدا کن... من که نیومدم دنبالت ، این تویی که هر جا میرم پیدام میکنی و وسط زندگیم سر وکله ت پیدا میشه.! من که کاری با تو ندارم، کمکی هم ازت نمیخوام، خودم از پسِ تمام مشکلاتم برمیام. 
میدانستم دارد سر به سرم میگذارد. میخواست ثابت کند که هنوز بچه ام و ممکن است هر لحظه کار بچه گانه ای کنم و همه ی زحماتش را به باد فنا بدهم. 
با حرصی که در لحنم بود گفتم:
-اوکی، پس تو از اونجا کار خودتو بکن منم از اینجا کار خودمو میکنم، بلاخره یه روز به هم میرسیم چون تو اون سر طنابو گرفتی منم این سرطناب رو..احتمالا وسطهای طناب مقابل هم قرار بگیریم. امیدوارم اون موقع منو جزء گروه دشمن به حساب نیاری.!
خواستم قطع کنم که با صدای خندانی گفت:
-خیله خب حالا.. نمیخواد مسابقه ی طناب کشی راه بندازی، من که طناب کش ندارم دیر میرسم به  خط وسط ، اونوقت مجبور میشی کلی منتظر بمونی، بهتره بیای اینطرف بعنوان یار کمکی تا سریعتر به تهش برسیم. خوبه.!؟
لبخندم ذوق زده ام را با فشردن لبهایم بر هم ، بی صدا کردم و گفتم:
-پس به سوالام جواب بده.
-باشه بپرس ، فقط در مورد مسائل کاری باشه لطفا ، از جریانات خانوادگی فاکتور بگیر.
-اوکی، اگه منظورت مسائل مربوط به پدرته نمیپرسم. ولی بقیه ی چیزا رو باید بدونم چون در مورد ماها ، کار و خانواده با هم قاطی هست و نمیشه از هم جداشون کرد.
-باشه، بپرس. فقط شبی یک سوالتو جواب میدم نه بیشتر. پس سعی کن سوالی بپرسی که بیشترِ جوابهاتو بگیری.
با این شرط و شروطش ، دست و پایم را گم کرده و مثل شاگردان تنبل نمیدانستم باید چه سوالی بپرسم!! چشمانم را بستم و سعی کردم از میان سوالات ذهنم، مهمترینش را پیدا کنم.! 
بلاخره بعد از تأملی چند دقیقه ای ، گفتم:
-شرکت داروسازی سمندر یعنی همون منطقه ی ممنوعه ای که نمیذاشتی وارد بشم، کارهای غیر قانونی هم توش انجام میشه.!؟ و اگه آره ، چجور کارهایی.!؟ 
او هم انگار برای جوابش احتیاج به فکر داشت چون پس از مکثی طولانی جواب داد:
-آره انجام میشه.. کارهایی مثل ساخت قرصهای روانگردان و مخدر، استفاده از مواد غیر استاندارد در ساخت بعضی از داروها، و استفاده از دکترهای داروسازی که اجازه ی کار ندارن و مجوزشون باطل شده. و غیره..
چشمانم که هیچ ، کل بدنم از فشار ناراحتی و شوک منقبض شد. دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.! یعنی من داشتم از این همه محصول غیر انسانی حمایت میکردم .!؟ آنهم فقط برای اینکه پای خودم را در شرکت محکم کنم.!؟ پس با بقیه چه فرقی داشتم.!؟ یعنی رادین این چند سال داشت همچین کارهای غیر قانونی را در ایران پخش میکرد.!؟ 
صدایش را که دوباره الو الو میگفت ، انگار از فاصله ی دوری میشنیدم، سرم اندازه ی سنگ بزرگی سنگین بود، به سختی زبانم را در دهان خشکم چرخاندم و خداحافظی کردم. منتظر جواب او نشدم و موبایل را گوشه ی تخت پرت کردم. اینها چطور اینقدر راحت با جان و روان مردم بازی میکردند و عین خیالشان هم نبود.!! اصلا چیزی به نام وجدان یا حتی قلب داشتند یا همه از جنس سنگ و چوب بودند.!! دقیقا همان احساسات هفت سال پیش برگشته بود سراغم، یعنی تنفر از تک تک شان.
شب را که اصلا نتوانستم بخوابم.. مثل شب گردها در اتاقم چرخیدم و هزار نقشه ی مختلف کشیدم. خودم میدانستم که هیچکدام را نمیتوانم به تنهایی انجام دهم. از چه کسی باید کمک میگرفتم وقتی همه دستشان آلوده بود!؟ وقتی کسی از ترس نمیتوانست کاری بر علیهشان انجام دهد.!!
باید میدانستم امیر تا کجا پیش رفته و چقدر مدرک بر علیهشان دارد تا من کارش را اینجا ادامه دهم.
بدون اینکه به ساعت نگاه کنم موبایلم را برداشتم و شماره گرفتم. با صدای الو گفتن شخص غریبه ای یک لحظه به خود آمدم و فوری قطع کردم.!!! 
اصلا نمیدانستم چه کار دارم میکنم.!! عین مزاحم تلفنی های سمج دوباره شماره گرفتم ، باید با خود امیر صحبت میکردم. اینبار هم همان مرد غریبه جواب داد ولی من با پر رویی سلام و احوالپرسی کردم و گفتم که با امیر کار دارم. انگار جا خورد ، چون با شَک گفت: امیر.!!؟ ما اینجا امیر نداریم خانوم.
ای واای بر من ، مثل اینکه خرابکاری کرده بودم.. پس با کلی معذرت خواهی ، حرفم را اصلاح کردم و نام رامی را گفتم. ولی مثل اینکه آن آقا واقعا مشکوک شده بود. چون وارد مبحث سیم جیم کردن شد:
-شما کی هستین !؟ از کجا تماس میگیرین.!؟ اسمتون چیه!؟ 
سعی کردم با آرامش جواب تمام سوالاتش را بدهم تا این بدبینی ش کم رنگ شود ولی او باز در آخر گفت: 
-باشه اگه ایشون شما رو بشناسه میگم باهاتون تماس بگیره. 
-ولی آخه شماره ی من رو ندارن. میشه این شماره ی موبایل رو بدین بهشون.!! کارم خیلی مهمه.
-باشه بگید یادداشت میکنم.
شماره و مشخصاتم را گفتم و قطع کردم. باید منتظر تماسش می ماندم. مطمئنا الان خواب بود. 
ساعت نزدیک نه بود که بلاخره شماره ای از موبایل ایران روی صفحه ی موبایلم افتاد. خوشحال شدم که بلاخره شماره ی موبایلش را گیر آوردم. 
با دومین رینگ، جواب دادم و قبل از اینکه اجازه ی حرف زدن به او بدهم ، گفتم:
-خیلی خیلی ببخشید.. اصلا حواسم به ساعت نبود که اون موقع صبح تماس گرفتم.
-خانوم محترم ، من بهرام شرافت هستم. ایشون گفتن با شما صحبتی ندارن، پس احتمالا اشتباه گرفتین.!! من فقط زنگ زدم بگم منتظرش نباشید.
شوک ١٢٠ ولت بهم وصل شد.! یعنی چه که گفته حرفی نداره با من بزنه.!! چی شده مگه.!؟ دیروز که داشت مثل بلبل حرف میزد.!؟ 
به موبایلم نگاه کردم. یعنی ممکن ست موبایلم شنود شود.!؟ یعنی فکر کرده شاید بخواهم بر علیهش کاری کنم.!؟ هیچ چیز نمیدانستم و هزار سوال در ذهنم نقش بسته بود.!! او چرا اینقدر به من بدبین بود،!!
صبر کردم تا ساعت ده شود و اینبار با گوشی اتاقم شماره ی دفترش را گرفتم. از آقای کمالی درخواست کردم به اتاقش وصل کند و او هم با کلی حرفهای قلنبه بلاخره وصل کرد.
-سلام خانوم . بفرمایید
-سلام. چی شده.!؟ چرا صبح جواب ندادی.!؟ فکر کنم کلا با موبایل مشکل داری..نه.!؟ 
-الان با گوشی اتاقت داری حرف میزنی.!؟ 
-آره... دیدی چه زود منظورتو فهمیدم.!!
باز هم لبخندش را حس کردم و آفرین گفتن آرامش را شنیدم.
با نگرانی پرسیدم:
-به نظرت موبایلم شنود داره.!؟ 
-بله که داره.. و حتما الان بقیه فهمیدن که تو با ایران در تماسی. به غیر از من با موبایلت به کیا زنگ زدی.!؟ 
-فقط زهرا بهم زنگ زد و شماره و آدرس تو رو داد.!
-زهرا کیه.؟؟! همون دختر خاله ت.!؟
چشمانم چهار تا شد.!! با همان حالت بهت زده گفتم:
-تو از کجا اونو میشناسی.!؟
-حالا..!! این دیگه جزء اسرار کاری ماست.
-آها.. که اینطور.!! منو بگو میخواستم به تو کمک کنم.. مثل اینکه بیشتر تو باید به من کمک کنی.  
-من که گفتم کمک تو رو لازم ندارم.!! نگفتم.!؟
حرصم گرفته بود که او همیشه و همه جوره از من بالاتر و عاقل تر بود.!! حتی الان که مثلا برای خودم مدیر بودم و تحصیلکرده.!
با لحن گرفته و مغمومی گفتم:
-دلم میخواست میتونستم کاری برات بکنم.
-مرسی از لطفت. بهترین کمکت اینه که خودتو درگیر این مسائل نکنی و با برقراری این ارتباط های گاه و بیگاه باعث لو رفتنم نشی. همین بزرگترین کمکه. 
-فقط چند تا سوال دیگه داشتم. از این به بعد قول میدم اگه چیزی خواستم به دفترت زنگ بزنم. خوبه!؟
-آره خوبه.. حالا زودتر سوالاتو بپرس که کار دارم.
-میخوام بدونم تو تا کجا پیش رفتی و چقدر علیهشون تونستی مدرک جمع کنی.!؟ من باید بدونم تا دوباره کاری نشه.
انگار بلاخره توانستم حرصش را دربیاورم چون با لحن عصبی و خشنی گفت:
-من دارم بهت میگم نمیخواد کاری انجام بدی اونوقت تو از من مدرک میخوای.!؟ ببین خانوم سمندر اونجایی که تو میخوای بری سرک بکشی یه محوطه ی کاملا قرنطینه ست و اجازه ی ورود برای هیچ موجود زنده ای غیر از کارکنان اونجا صادر نمیشه پس سعی کن مثل قبلها یه ذره به حرفم گوش کنی و کار احمقانه نکنی.
صدای بلند و لحن تندش به جای اینکه حالم را بگیرد و عصبانیم کند ، بیشتر باعث ذوقم شد، چون نشان میداد که او هم احساساتی دارد که در لحظات مهم از آن استفاده میکند.
با لبخند مهربانی گفتم:
-آقای رئیس ، من کارمو بلدم. بنده الان بیست و دو سالمه و قراره مدیر یه شرکت بشم. بچه ی ده ساله نیستم که.! شما نگران اینچیزا نباش من حلش میکنم. فقط اگه تونستی مدارکی که داری رو برام ایمیل کن.
-باشه چشم. امر دیگه ای ندارین سرکار خانوم مدیر.!!؟ وقتی موبایلت شنود میشه پس چیزای دیگه ت هم چک میشه.! من نمیدونم خانواده ت برای چی اینقدر بهت مشکوکن.!! چیکارشون کردی.!؟  
اینبار از این نوع بازخواست کردنش ، صدای خنده ام بلند شد. خنده ای پر از حرص. خیلی جالب بود که هنوز این مهتای جدید را نمیشناخت و هنوز فکر میکرد همان خصوصیات پانزده سالگیم را دارم.!
دلم میخواست نزدیکش بودم و به او نشان میدادم که چقدر عوض شده ام و دیگر از آن دختر متکبر و بیخیال خبری نیست.!
خندیدنم که تمام شد، با طعنه گفتم:
-کاش به جای این همه اطلاعات به دردنخوری که از فک و فامیلام داری یه کم در مورد خودم تحقیق میکردی.! فکر کنم تو کلا توی همون هفت سال پیش موندی و فکر میکنی هیچی عوض نشده.!! 
و با غمی که یکباره در دلم پیچید با صدای گرفته ای ادامه دادم: 
من خیلی وقته بزرگ شدم جناب رئیس، از همون موقعی که فهمیدم یه پدر ، بخاطر سالارخان حاضر شده پسرشو قربانی کنه و به مسلخ بفرسته. از همون موقعی که جنازه ی تنها همراه همیشگیم رو سوخته و تکه تکه آوردن و جلوی چشام خاکش کردن. از همون موقع من بزرگ شدم. تو چی میدونی از این سالها.!
باز هم پوزخند صدادارش و باز هم همان لحن تمسخرآمیزش را شنیدم که گفت:
-همون بهتر که شماها از این سالها فقط در همین حد شنیدین و دیدین. 
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. حق با او بود.. تا آخر دنیا حق با او بود و بس. 
کم آورده بودم. در مقابل یک جمله اش کم آوردم ، اگر میخواست کل داستان را بگوید حتما اشکم سرازیر میشد. با آنکه از ماجرایش هیچ چیز نمیدانستم ولی همین حرفش نشان میداد درد و رنج زیادی را کشیده و چشیده.!
آهی از ته دل کشیدم و به آرامی گفتم:
-من میخوام یه کاری بکنم. چه تو کمکم بکنی چه نکنی هدفم همونه. پس تا سه روز منتظر مدارکت می مونم اگه نفرستادی ، خودم از صفر شروع میکنم.
و بدون خداحافظی قطع کردم. نمیدانم دلخوریم از چه بود.! شاید چون هنوز او مرا عضوی از خانواده ی سمندر میدید و بی جهت در مقابلم جبهه میگرفت.!! یا شاید بخاطر بی اعتمادیش بود.! به هر حال ، دلم از او گرفته بود و دوست داشتم هر طور که میشود قدرت خود را به بقیه ثابت کنم.
****
دو روزه توانستم از طریق کسانی که به هر دلیلی از شرکت اخراج شده بودند، اطلاعات خوبی به دست آورم. با هزار مشکل هر کدامشان را پیدا کردم و با کلی پول، زبان "نه" گفتنشان را بستم. 
خدا میداند چقدر جیبشان را پر کرده بودند یا ترسانده بودنشان که بعضیها تا حکم حبس ابد هم راضی شده بودند و حرف نمیزدند.!
همگی به این شرط قبول کردند که به عنوان شاهد در هیچ دادگاهی حرف نمیزنند و در مقابل پلیس، تمام حرفهای الانشان را منکر خواهند شد.
فقط توانستم بفهمم که منبع مواد مخدرشان از کجاست.!! امیر گفته بود ، از مواد غیر استاندارد استفاده میکنند.. پس باید منبع مواد اولیه ی شرکت را گیر می آوردم، و سپس دکترهایی که بدون مجوز و وجدان ، قرصهای روان گردان تولید میکردند. 
باید لیست تمام پرسنل محرمانه ی بخش دارو را پیدا میکردم. تنها کسی که میتوانست کمکم کند سمیرا بود که او هم برایم غیر قابل اعتماد شده بود.! 
مثل اینکه بدون کمک امیر هیچ کاری از پیش نمیرفت..طی این مدت تماسی با او نداشتم و اینطور که معلوم بود او هم هیچ رغبتی برای برقراری ارتباط با من نداشت. 
از وقتی فهمیده بودم موبایلم شنود دارد ، به همه ی اتاق و وسایلم مشکوک بودم، که نکند همه جا دوربین و چیزهای دیگر گذاشته باشند و مرا زیر نظر دارند.! اتاق را زیر و رو کردم و تمام کمدها و کشوها را گشتم ولی خوشبختانه همچین چیزی نبود و از این نظر در امان بودم. از طرفی بخاطر اینکه تلفن منزل هیچ شنودی نداشت خیلی کمکم میکرد. شماره ی محل کار امیر را گرفتم و دوباره آقای کمالی را وادار کردم هر طور شده مرا به دفتر مدیر محترمش وصل کند.
-سلام خانوم ..بفرمایید
-سلام، ببین من تونستم یه چیزایی گیر بیارم ولی زیاد مثمر ثمر نبود. اینجا کسی نیست کمکم کنه ، با حرفهایی هم که تو زدی از سایه ی خودمم میترسم. بهتره یه راه دیگه رو امتحان کنم. نظر تو چیه.!؟ 
صدای خنده ی بلندش را شنیدم و از اینکه توانسته بودم با حرفهایم بخندانمش خوشحال شدم. در حالیکه از خنده ی بامزه اش من هم میخندیدم گفتم: 
-چیه.!؟ چرا اینجوری میخندی.!؟ 
با چند سرفه توانست خنده اش را کنترل کند و به آرامی با خود گفت: 
-از دست کارای تو.!
و رو به من با صدای بلندتری ادامه داد:
-خانوم محترم ، مگه داری پازل حل میکنی که یه راه نشد بخوای از راه دیگه حلش کنی.!!؟ منو بگو میخواستم بهت پیشنهاد همکاری بدم.! ولی اینطوری نمیشه. 
با ذوق گفتم:
-همکاری.!؟ یعنی چجوری.!؟ قول میدم هر کاری بگی انجام بدم. قول میدم.
-میخوام شرکتتون رو دوباره اینجا باز کنیم البته اینبار با مدیریت تو. و این وظیفه بعهده ی توئه که بتونی کاری کنی بهت اعتماد کنن و بعنوان رئیس شعبه بفرستنت اینجا. بعد با همکاری همدیگه میتونیم کارا رو پیش ببریم.
-یعنی چی که دوباره باز کنیم.!؟ پس اون همه آزمایشات و اینا رو چیکار میکنی.!؟ چجوری میخوای پرونده رو بدون مجازات ببندی و مجوز بازگشایی دوباره ش رو صادر کنی.!؟ 
-تو نگران اینچیزا نباش فقط کاری کن همه فکر کنن تو پیگیر کارها بودی و رفع و رجوع کردن همه چی با تو بوده. من بقیه ی کارا رو درست میکنم.

اگر آنجا بودم حتما میپریدم و بغلش میکردم ولی خوب خوشبختانه پیشش نبودم وگرنه با اینکار فقط خودم را ضایع میکردم چون مطمئنا او واکنش جالبی نسبت به این عمل بچه گانه نشان نمیداد.
***
طبق قولی که داده بودم خود را در معرض نمایش قرار دادم . نمایشی که با تماس های متعددم به ایران و گرفتن شماره هایی از پیش انتخاب شده با صحبت هایی مثلا واقعی و انتصاب افراد غیر حقیقی که به اصطلاح داشتند کارهای مرا انجام میدادند، شکل جذابی به خود گرفت. چون در حضور جمع کارم را پیش نمیبردم و اجازه میدادم با شنودهای مخفیانه شان کارهایم را دنبال کنند
خیلی هیجان انگیز تر شده بود. همین که توانستم دقیقا حقه و کلک هایی که برای من پیاده کرده بودند، به خودشان بزنم خوشحالم میکرد. میدانستم این کار آخر و عاقبت خوبی برای هیچ کداممان ندارد ولی بلاخره کسی باید پیدا میشد و تاوان کارهایی که با جسم و جان مردم میکردند را میگرفت. حتی اگر این تاوان ، اعضای خانواده ام را شامل میشد.
کارها آنقدر خوب و تمیز پیش رفت که حتی سالار خان را هم فریب داد و به مسیری که میخواستیم کشاند.
وقتی بعد از یک هفته دوندگیهای مثلا پنهانی، نزد پدر رفتم و با خوشحالی برگه ی فکس شده ی اداره نظارت را مقابلش گذاشتم ، از فرط شادی چندین بار صورتم را بوسید و با شوق تمام گفت که به من افتخار میکند.
من موفق شده بودم ، هم از چشمِ پدر و خانواده ام و هم از نگاه امیر که در جواب تمام خوشحالیم فقط گفت: آفرین.
آنقدر بخاطر ایران رفتنم خوشحال بودم که بقیه مسائل فراموشم شده بود.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.