عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل سوم - بخش ٢

فصل سوم - بخش دوم

 

دو روز همانطور در بلاتکلیفی گذشت. با آنکه هر روز و هر ساعت با همه جا تماس گرفتم برای راهی که بشود میان بر زد و از دست این سازمانِ محترم  نظارت رها شد فایده ای نداشت باز هم به همانجا پاسمان میدادند. امروز دیگر تحملم تمام شد و دوباره شال و کلاه کردم و راهی شدم. تلفنی فایده نداشت و کاری از پیش نمیرفت. آقای کمالی یعنی همان منشی مؤدب هم که فقط مرا سر میدواند. 
انگار بعد از آن همه تماس ، مرا کاملا میشناخت چون به محض دیدنم اینبار از جا برخاست و محترمانه حال و احوال کرد. 
سرم را به سمت در اتاق مدیرعامل چرخاندم و گفتم: 
-اینبار از جام تکون نمیخورم تا وقتی بتونم ببینمشون. حالا دیگه خود دانی و مدیرمحترمتون. 
لبخندی به لب آورد و با صدای آرامی گفت:
-باشه امروز سعی میکنم یه وقت ملاقات اضطراری جور کنم. فقط باید چند دقیقه ای منتظر بمونید چون جلسه دارن.
سری تکان دادم و روی یکی از مبلها نشستم. امروز آخرین مهلتم بود.. پدر اولتیماتوم داده بود که اگر امروز نتوانستی ، باید قید همه چیز را بزنی و سریعتر برگردی. به نظرم احتمال این را میداد که با لو رفتن داروها، مرا ممنوع الخروج خواهند کرد و دیگر نمیتوانم برگردم.
سرم را با موبایلم گرم کرده و مشغول تماشای ویدئویی از ایران بودم که با صدای آقای کمالی که میگفت: 
-خانوم سمندر پور ، میتونید تشریف ببرید داخل.
به خود آمدم..! اصلا نفهمیده بودم کی شخص مهمان از اتاق خارج شده و جلسه شان به اتمام رسیده.!
از جا برخاستم و بعنوان تشکر لبخندی به رویش زدم. نزدیک در اتاق که رسیدم دوباره گفت:
-فقط یه ربع وقت دادن.. سعی کنید در همین زمان محدود صحبتاتون رو جمع کنید.
سری تکان داده و با انگشت تقه ای به در زدم و وارد شدم.
اتاق شیک و بزرگی بود و مسلما نورگیر..میز و صندلیش دقیقا زیر پنجره بود و باز هم نور مستقیم در چشمان من بود و چهره ی او در سایه ی تاریک اتاق.! به گمانم از عمد این قسمت اتاق را برای میز کارش انتخاب کرده بود تا قبل از آنکه شخص وارد شونده بتواند ببیندش ، او چهره ی مخاطبش را تجزیه و تحلیل کند.!! 
چشمانم را نور اذیت میکرد بخاطر همین جلوتر رفتم و نگاهم بر قاب شیشه ای مستطیل شکلی که نام "رامی شرافت" با خط زیبایی بر آن حک شده بود، ثابت ماند. چه اسم عجیب و غریبی.! 
چون وقت زیادی نداشتم سریع پرونده را از کیفم دراورده و به میزش نزدیک شدم تا هم بتوانم بهتر چهره اش را ببینم و هم پرونده را روی میزش قرار دهم. پوشه در دست چشمانم را ریز کردم و نگاهم را بالا بردم تا حرفم را شروع کنم که ...!! بی حرکت شدم.! نمیدانم دنیا آوار شد بر سر من یا من داشتم آوار میشدم بر سرِ سرد زمین .! احساس میکردم تمام بدنم از کار ایستاده و من در دنیایی از خلا و تاریکی رها شده ام .! دقیقا مثل همانروزی که خبر مرگش را از زبان آن دخترک خدمتکار شنیدم.! 
 نفسم داشت قطع میشد و مغزم هیچ فرمانی برای دریافت اکسیژن صادر نمیکرد .!!! دستم را به لبه میز گرفتم و با چشمانی که دیگر نه از نور تند آفتاب پروایی داشت و نه از اشعه های تیزی که مثل تیغ مردمکش را میشکافت..به او خیره شدم.! به او که شبیه امیر رویاهایم بود و نمیتوانست امیر باشد.!! در پاهایم رمق نمانده بود و دستم دیگر توان نگهداری وزنم را بر روز میز نداشت.. و بدتر از آن نفسی که نمیدانستم چرا نه میآمد و نه میرفت.!!
فقط لحظه ای دستان داغش را بر پهلویم احساس کردم که مرا از میز جدا کرد و منِ ناتوان یکباره روی مبل رها شدم. سرم با شدت به پشتی مبل برخورد کرد و حس کردم راه نفسم باز شد.! خدا را شکر که هنوز عاقل بود و قبل از حرف زدن ، عمل میکرد..وگرنه مطمئنا از بی نفسی ، ایست قلبی کرده بودم.!! تا لحظاتی با صدای بلند نفس میکشیدم و قلبم را میفشردم تا آرام بگیرد دل بی هوا مانده ام.! 
چشمانم را که گشودم با دیدن لیوانی آب که روی میز قرار گرفت به سرعت به سویش هجوم بردم و یک نفس سر کشیدم.! حرکاتم هیچکدام ارادی نبود.. اصلا نمیدانستم چه میخواستم و برای چه آمده بودم.! درصد هوشیاریم به پایینترین حد خود رسیده بود. مثل انسانهای مست ، گیج و سردرگم به اطراف نگاه میکردم.!! او روی مبل مقابلم نشسته بود و با نگاهی خالی از هر چیزی به من و حرکاتم مینگریست.!! 
انگار حس کرد حالم بهتر است چون با نفس عمیقی دست به بغل گرفت و تکیه زد. و من مثل آهنربایی به سمتش کشیده شده و بر لبه ی مبل  نشستم.! او باز هم داشت مثل همیشه آرامش و خونسردیش، را به رخ من میکشید و این اصلا برای مغز به هم ریخته ی من قابل هضم نبود.! سرم را تکان دادم و با چشمانی که هنوز بر یک جای صورتش بند نمیشد خیره خیره نگاهش کردم.! نمیدانم چقدر از وقتم را از دست دادم، اصلا نمیدانم زمان میگذشت یا ایستاده بود و مثل من منتظر حرفی از جانب او سراپا گوش شده بود.!! 
-خب.! منتظرم.!
همین.!؟؟ یعنی بعد از این همه سال اولین جمله اش این بود.!؟ "خب.!! منتظرم،!!؟؟" اصلا منتظر چه.!!؟ مگر او معنی انتظار را هم میفهمید.!؟ من سالها منتظر بودم.. من سالها چشمانم فقط رویای او را دید ، او از انتظار چه میدانست که الان اینطور در کمال خونسردی به چشمان دلتنگ و حسرت زده ام مینگرد و میگوید: منتظرم.!
بغض داشتم.. بغضی عجیب که نمیگذاشت حرف بزنم.!! این را مطمئنم که چشمانم داشت حرف میزد و همه ی رازهای دلم را فاش میکرد ولی او باز هم مثل همیشه سرش را پایین انداخته و منتظر جواب زبانیِ من بود.!
از این همه سردی ، رگهایم داشت منجمد میشد.! یعنی او واقعا مرا نمیشناخت یا بعد از این همه سال فراموشی گرفته بود.!؟ 
وقتی دید حرفی نمیزنم ، دوباره سرش را تکان داد و با ابروهای در هم فرو رفته گفت:
-چی شد.!؟ مثل اینکه دوباره رفتی تو شوک.!؟ ببین اصلا وقت اضافی برای رفع ابهامات ذهنی شما رو ندارم پس لطفا مشکلت رو بگو و برو.
واقعا زبانم بند آمده بود. دقیقا نمیدانم از کدام حرکتش ولی با هر کلمه ای که از زبانش خارج میشد ، خرابتر میشدم.! یعنی بعد از این همه رنج و عذاب، هیچی به هیچی.!!؟ 
سرم را کج کردم و نگاهم را برای بار هزارم در صورتش چرخاندم. چشمان درشت و سیاهش در میان چهره ی کاملا مردانه ای که پیدا کرده بود کاملا مشهود بود. ریش های بلند و موهای رو به بالا شانه شده ، او را بزرگتر و جذابتر از پیش نشان میداد. جای زخمی کهنه بر کنار پیشانیش که تا پایین ابروهای هلالی و بلندش کشیده شده بود، خودنمایی میکرد.! این قیافه ی عجیب و غریبش بیشتر انسان را یاد خلافکارهای حرفه ای فیلمها میانداخت. از این فکر با همان قیافه ی مبهوتم ، لبخند ناخواسته ای هم بر لبانم نشست و چشم از نگاه سرد و بی روحش برداشتم . او همچنان منتظر بود حرف بزنم.! آب دهانم را به سختی قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم تا حداقل آرامتر شوم. و بلاخره پس از مکث چند ثانیه ای با صدای گرفته و خش داری گفتم:
-اول میخوام بدونم...
جمله ام را نمیتوانستم تکمیل کنم..باید میگفتم چطوری زنده ای.!! یا چی شد که نمردی.!؟ 
-نمیخوام تعریف کنم.. گفتم که وقت برای اینجور حرفهای اضافی ندارم .. الان هم به جای یه ربع ، بهت نیم ساعت وقت دادم و ساعت دوازده جلسه ی مهمی دارم که باید برم. 
چشمانم ناخواسته بر ساعتم نشست. ساعت یازده و نیم بود.!! وای هیچ حرفی نزده بودم و او داشت میرفت و من هم باید فردا برمیگشتم.!!
کتش را از جا لباسی کنار میزش برداشت و خیلی شیک مقابلم ایستاد. یعنی اینکه ؛ بفرمایید بیرون که من دیرم شده. 
به سرعت ایستادم و گفتم:
-ولی من که هنوز حرف نزدم. خواهش میکنم حداقل پنج دقیقه بهم وقت بدین که توضیح بدم بعد اگه قانع نشدین شما میتونید برید به کارتون برسید و منم برگردم ترکیه.
هنوز قدش از من یک سر و گردن بلندتر بود و چون نزدیکش بودم سرم را بالا گرفتم تا چشمانش را ببینم. و او باز هم مثل قبلها سرش را پایین آورد تا برای اینکار زیاد اذیت نشوم. 
دستش را در جیب فرو برد و با حالت آرام همیشگیش گفت:
-پنج دقیقه تون از همین الان شروع شد. بفرمایید.
پرونده را با عجله باز کردم و تند تند شروع کردم به توضیح مسائلی که مسلما خودش بهتر از من میدانست.! اینکه ما داروهایمان را طبق فلان استاندارد و با فلان معیار تهیه میکنیم و چنین و چنان.!! در تب و تاب درست جلوه دادن کارهای شرکت بودم که میان حرفهایم پرید و گفت:
-پنج دقیقه تون تموم شد و جواب من همچنان همونه. 
رویش را برگرداند تا برود.!! با عجله پرونده را بستم و بازویش را کشیدم و گفتم:
-صبر کن، من جواب درست و منطقی میخوام ، یعنی چی که "همونه".!!
بدون آنکه برگردد ، سرش را به طرف چپ چرخاند و به بازویش که در دستان من بود نگاه کرد.! 
واقعا خجالت کشیدم. عین دخترهای دله، آویزانش شده بودم که چه.!!؟ خیلی آرام دستم را عقب کشیدم و زیر لب گفتم:
-ببخشید
نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
-ببینید خانوم ، این چیزهایی که شما دارید توضیح میدین درسته ولی مشکل جای دیگه ست. میدونم که شما هم تازه کارتون رو شروع کردین و از جزئیات خبر ندارین، پس از من به شما نصیحت که تا نتایج آزمایشگاه نیومده هر چه زودتر به کشورتون برگردین و دیگه هم وارد مسائلی که هیچی ازش نمیدونین نشید. حالا هم با اجازه، من دیرم شده باید برم. خداحافظ
نمیدانستم درست شنیده ام یا او حرفهایش را بد زد.!! هر چه که بود شوکه شدم.!!یعنی چه که 'مشکل جای دیگه ست' .!!! یعنی چه که 'از جزئیات هیچی نمیدونین'.!!؟ یعنی او الان واقعا به من هشدار داد که فرار کنم.!؟ گفت برو وگرنه بازداشت میشوی.!؟ 
با صدای بسته شدن در اتاق به خود آمدم و با عجله دنبالش دویدم.! نمیخواستم وقت را از دست بدهم.! باید سر از این جزئیات درمیآوردم. پرونده در دست و شالی که از سرم افتاده بود با هول و هراس از در خارج شدم. آقای کمالی هاج و واج مرا مینگریست ولی اهمیتی ندادم و به سمت درب خروجی دویدم. آسانسور داشت بسته میشد که خودم را داخلش انداختم و از چهره ی متعجب دو شخص غریبه ای که مرا نگاه میکردند خجالت کشیدم. سریع شالم را بر موهای پریشان شده ام  انداختم. خود را کنار او کشیدم و به آرامی گفتم:
-میشه باهاتون بیام.!؟ 
از نگاه متعجب و ابروهای تا به تا شده اش فهمیدم حرفم را متوجه نشده.! پس با آرامش بیشتری گفتم:
-تا وقتی به مقصد برسید میتونم باهاتون بیام.!؟ باید بفهمم ماجرا چیه.! خواهش میکنم. 
با چشمانش بقیه را نشان داد و به نشانه ی سکوت لب گزید. فهمیدم چه میگوید پس تا وقتی آسانسور بایستد و آنها بروند ساکت شدم. در پارکینگ ساختمان دوباره به دنبالش راه افتادم. کنار پژوی سیاه رنگی ایستاد و با ریموت قفلش را زد. سرم را بالا گرفتم و با دلهره پرسیدم:
-بیام.!؟ 
اینبار نفسش را با حرص ، محکم بیرون داد و زیر لب گفت: 
-بیا
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.