عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل سوم - بخش ٦

فصل سوم - بخش ششم

  

صبح تا شب فقط درگیر کارهای شرکت بودم به طوریکه اصلا وقت اضافه برای خودم باقی نمی ماند تا حداقل بخواهم تفریحی داشته باشم.! به هیچ کس هم هنوز نگفته بودم که ایران هستم تا رفت و آمدهایم به حداقل برسد چون اگر پدر میفهمید با خانواده ی مادریم ارتباط دارم ، همان روز اول مرا برگردانده بود. شب که میشد تنها و بی کس گوشه ای می نشستم و فقط فکر می کردم. به همه چیز و همه کس. به خانواده ی از هم پاشیده و نامطمئنم، به خانواده ی امیر، به خودش و زندگی جدیدی که هیچ چیز از آن نمیدانستم، به همه غیر از خودم که معلوم نبود با این کارهایی که داشتم انجام میدادم آخر و عاقبتم چه خواهد شد.! 
آن شب هم مثل همیشه در خود فرو رفته و مچاله در مبلی که دیگر متعلق به امیر شده بود ، نشسته بودم و داشتم برای خودم آرام آرام قهوه مینوشیدم که صدای در آپارتمانم را شنیدم.! 
با هول از جا بلند شدم.! یعنی چه کسی میتوانست باشد.!؟ من که درِ پایین را برای کسی باز نکرده بودم.!! 
رفتم و از چشمیِ در نگاهی انداختم. کسی نبود.!! یعنی چه.!! فکر کردم اشتباه شنیده ام ، تا خواستم برگردم و در جایم بنشینم دوباره در زدند اینبار محکمتر. با عجله قفل زنجیریِ کنار در را انداختم و به اندازه ای که زنجیر اجازه میداد در را باز کردم. کسی مقابلم نبود، به آرامی گفتم: 
-کی اونجاست.!؟
یک پاکت جلوی پایم افتاد و بعد صدای پایی را شنیدم که به سرعت از پله ها پایین رفت.!
یا خدا این دیگر چه بود.!؟ به نظر نمیرسید چیز خطرناکی درونش باشد پس برداشتم و به داخل برگشتم.
پاکت سفیدی بود که فقط پشتش تایپ شده بود: سمندر
سرش را سریع باز کردم و کاغذی که داخلش بود را بیرون کشیدم. یک نامه ی تایپی بود با این مضمون:
"با سلام.
منتظر ادامه ی همکاری با شما هستیم و هر بار از این طریق ساعت و مکان تحویل را برایتان ارسال میکنیم. جوابتان را فردا ساعت ٣ از درب منزلت برمیداریم. امیدواریم از همکاریهای قبل راضی بوده باشید و این تعامل ادامه یابد. 
با تشکر ، ن.ض"
این دیگر چه معنایی داشت.!؟ واقعا ماجرا داشت به جاهای ترسناکی میرسید.! اینها چه همکاری محرمانه ای میتوانستند با شرکت ما داشته باشند مگر برای اجناس قاچاق.! یا داروی غیرمجاز یا مخدر، هر کدام که بود مرا بدجور ترساند. با عجله قبل از هر کاری به امیر زنگ زدم و به محض شنیدن صدایش گفتم:
-امیر بیا.. هر چه سریعتر
با این طرز بیانم مطمئنا باید هول میکرد یا حداقل نگران میشد، ولی بی هیچ حس خاصی گفت:
-الان کار دارم. هر کاری که هست بذار برای فردا 
از این همه خونسردیش ، عصبی شدم و با حرص گفتم:
-اگه مهم نبود تماس نمیگرفتم جناب شرافت
نفسش را محکم بیرون داد و انگار از جایی که نشسته بود بلند شد و راه افتاد، تغییر حالت صدایش که این را نشان میداد:
-ببین خانوم سمندر، من غیر از کار شما، مسائل و مشکلات مهمتری هم دارم پس دعا کن کارت خیلی حیاتی باشه.. دارم میام، تا نیم ساعت دیگه اونجام. برای داخل اومدنم هم خودت یه فکری بکن.
صدای بوق بوق را که شنیدم و فهمیدم قطع کرده، با خشم موبایل را پرت کردم روی مبل و خودم با همان پاکت کذایی بر زمین ولو شدم. نمیدانم چند دقیقه گذشت و با چه ترفندی توانسته بود قدیر را بپیچاند، ولی زنگ آپارتمانم نشان از رسیدنش میداد.
در را با عجله باز کردم و عقب رفتم تا وارد شود. کت و شلوار رسمی و شیکی تنش بود و نشان میداد از جای مهمی آمده.! 
پاکت را که در دستم دید انگار متوجه موضوع شد چون آن را به تندی کشید و شروع به خواندن محتوایش کرد. مثل اینکه بار اول متوجه جریان نشد چون دوباره و سه باره چشمهایش روی کاغذ از بالا تا پایین لغزید و هر بار ابروهایش بیشتر در هم فرو رفت. با استرسی که در وجودم هر لحظه بیشتر میشد گفتم:
-خوب.!!
چشمهایش از روی نامه بالا آمد و در نگاه ترسیده ام نشست ولی با وجود ابروهای گره کرده چهره اش هیچ تغییری نکرد. انگار میخواست بگوید آنقدرها هم حیاتی نیست که مرا با این عجله کشاندی.!
دوباره با صدای لرزانی گفتم:
-اینا کی هستن.!؟ چی میخوان.!؟
بی حرف رفت و روی همان مبل خودش نشست. دلم میخواست جیغ بزنم از این همه سکوت آزاردهنده اش.! با عصبانیت رفتم و مقابلش ایستادم، بلکه شاید با دیدنم برای من هم توضیح بدهد که چه در سر دارد.!
نامه را روی میز کنار دستش گذاشت و با حالت متفکری گفت:
-انگار قبلا با شرکتتون همکاری داشتن و الان شنیدن که برگشتین میخوان دوباره باهاتون کار کنن.
روی مبل مقابلش نشستم و با نگرانی گفتم:
-خب، در چه زمینه ای.؟ مواد مخدر.!؟
به تندی چشمانش روی صورتم زوم شد و با حالت مستبدی گفت:
-دیگه اجازه نداری از مواد مخدر حرف بزنی، فهمیدی.!؟
-خب پس چی.!؟ مطمئنا برای معامله ی دارو که کسی این همه با احتیاط پیش نمیره.! حتما یه موضوع غیرمجازه.!
خودش را روی مبل با بی قیدی ولو کرد و گفت:
-فعلا برو یه لیوان آب بیار تا من فکر کنم ببینم چه اتفاقی داره میفته.!
با عجله رفتم و پارچ آب را از یخچال برداشتم و با یک لیوان برگشتم. 
-بازم میخوای قرص بخوری.!؟
سرش را به علامت نه تکان کوچکی داد و لیوان پر از آب را از دستم گرفت و باز هم یک نفس سر کشید.!
من که همانطور مثل عزرائیل بالای سرش ایستاده بودم دوباره با اضطراب گفتم:
-تو اینا رو میشناسی.!؟ این آقای " ن.ض".!؟
لیوان خالی رابه دستم داد و گفت:
-نه ، برو بشین اونجا اینقدر هم نترس. من خودم حلش میکنم.
-چیو حلش میکنی.!؟ مگه مسئله ی امتحانیه.!
فهمید از دستش حرصم گرفته ، چون لبخند آرامی زد و با همان چشمان سیاه و نافذش خیره شد به من. به منِ دستپاچه و مضطرب، تا شاید آرام شوم. و چه خوب میدانست از چه راهی برای آرامشم استفاده کند و چه خوب مرا میشناخت. نگاهم به روی چشمان آشنایش که ثابت میشد ناخوداگاه از حرکات تند و ترسیده اش کم میکرد. درست مثل چراغ قرمزی بود که بی اراده با دیدنش پایت روی ترمز مینشیند و متوقف میشوی.!
نمیدانم چقدر گذشت که نگاهش را از چشمم گرفت و با تأمل گفت:
-احتمالا مربوط به قرص های روانگردان باشه. چون برای داروهای غیرمجاز اینقدر مخفی کاری لازم نیست.!
-خب منم همینو گفتم..
-تو گفتی مواد مخدر.! 
-خب همونه دیگه.!  توی اینجور قرصها هم مواد مخدر به کار میره مگه نمیره.! 
سرش را برای دک کردن من تکان خفیفی داد و بحث را ادامه نداد. میدانستم نمیخواهد من وارد همچین مسائل حساسی شوم.! و یا شاید هدف دیگری داشت.! من که سر از رفتار های عجیب و غریبش در نمی آوردم.
نیم ساعتی که او در فکر بود من هم برایش میوه و چای آماده کرده و مقابلش روی میز چیدم تا حداقل با سوالهای بی موردم ذهنش را به هم نریخته باشم. 
پس از آن سکوت طولانی بلاخره موبایلش را برداشت و با چند نفر که نمیدانم چه کاره بودند تماس گرفت. از حرفهای یک طرفه اش می فهمیدم که در بین دلالان قرص و دارو به دنبال شخصی با حروف "ن.ض" میگردد که انگار آخرش هم بی نتیجه بود چون بعد از چهارمین تماس ، موبایل را گوشه ی مبل انداخت و خودش از جا برخاست:
-من میرم تو بالکن یه خورده هوا بخورم..
سری به علامت تأیید تکان دادم و خودم را با نامه ی نامعلوم سرگرم کردم. نمیدانم باید دنبال چه چیزی میگشتم ولی با موشکافی بیشتری نامه را واکاوی کردم. احتمالا قبل از من با رادین همکاری میکرده اند و مطمئنا او میتوانست کمکم کند که البته برای پیدا کردنش باید از پدر کمک میگرفتم. آری بهتر بود همین کار را بکنم ، به هر حال که باید سالار خان هم در جریان قرار میگرفت پس چه بهتر که همین امشب خودم با خبرهای داغ و دست اول به سراغش بروم و برایش از این نامه ی محرمانه بگویم.
تلفن بی سیمی خانه را برداشتم و شماره اش را گرفتم. با آنکه دیر وقت بود ولی با دومین بوق جواب داد:
-بله دخترم..
-سلام بابا.. خوبین.!؟
خنده ی از سر دلتنگیش را حس کردم و مهربانی صدایش که گفت:
-خوبم عزیزم.. تو چطوری.!؟ سخت نمیگذره بهت تنهایی.!؟ 
-چرا بابا.. تنهایی که خیلی سخته ولی خب دیگه بلاخره باید یه زمانی آدما بزرگ بشن و مستقل، مگه نه.!؟
-بله دخترم حق با توئه..ولی اینو بدون که دوریت برای من که همیشه پیشم بودی خیلی سخت تره.
لبخندم رنگ غم گرفت. یک لحظه از خودم و مخفی کاریَم حالم به هم خورد.! چطور میتوانستم خنجری به این بزرگی را از پشت در کمرش فرو کنم و اینطور ادای دخترهای بابایی و لوس را هم دربیاورم.!؟ 
آهی از درد دلم کشیدم و با آرامشی مصنوعی که نشان دهد از همه چیز اطلاع دارم ، گفتم:
-بابا یه خبر براتون دارم..مثل اینکه این مستر ن. ض طالب ادامه ی همکاری با ماست.. به نظرتون ادامه ی کار باهاشون به صلاحه.!؟ من فکر میکنم بهتره که اول یه مشورتی با رادین بکنم ببینم چقدر اینا قابل اعتمادن.!
با صدایی که معلوم بود کمی شوکه شده ، گفت:
-کِی باهات تماس گرفتن.!؟ خودشو هم دیدی.!؟ 
آفرین به خودم با این تیرهایی که در تاریکی رها میکردم و مستقیم به هدف میخورد.
-نه بابا ، از طریق نامه پیغام دادن که میخوان همکاریشونو ادامه بدن باهامون. تا فردا ساعت سه وقت دادن که جواب بدیم. منم گفتم اول از شما نظر بخوام بعد هم یه مشورتی با رادین بکنم.
-ببین ، این آقای ضیایی اصلا قابل اعتماد نیست. من اصلا شک دارم که شاید همون دفعه هم از طریق همین آدم ضربه خورده باشیم.
-خب بابا ، اگه شما یه زحمت بکشین شماره ی رادین رو بهم بدین، من از اون طریق هم یه تحقیقی میکنم درباره ش ، بعد جوابشونو میدم، بی گدار که به آب نمیزنیم.
نفس آرامی کشید و با لبخندی که مهربانیش را از همین راه دور هم حس میکردم ، گفت:
-دختر باهوش و عاقل خودمی. بهت افتخار میکنم عزیزم. باشه شماره رو میگم یادداشت کن.....
بعد از نوشتن شماره ، خداحافظی کردم و با تعجب به شماره ی رادین که نشان میداد هنوز در ایران اقامت دارد خیره شدم.! یعنی این همه مدت همینجا بوده و صدایش در نیامده،!؟ چرا به من جیزی نگفت.! نکند از کارهای مخفیانه ی من با خبر است و او هم دارد مرا میپاید،!؟
با کشیدن شدن یکباره ی کاغذ از دستم تکانی خوردم و با شوک به او که مقابلم ایستاده بود زل زدم. اخمهایم ناخوداگاه در هم رفت و کاغذ را به همان شیوه ی خودش پس گرفتم:
-بدش به من اینو.! اگه مغزت به جایی نرسید میتونی بری، من خودم یه جوری حلش میکنم.
ابروهای بالا رفته و چشمان متعجبش را از نظر گذراندم و با ژست خاصی به سمت اتاقم راه افتادم. میتوانستم حدس بزنم الان دقیقا قیافه اش چه شکلی شده و روی لبش چه نوع لبخندی ست. ولی به روی خودم نیاوردم و بدون اینکه نگاهش کنم وارد اتاق شدم.
داشتم به سمت میزی که لپ تاپم رویش قرار داشت پیش میرفتم که درِ اتاق یکباره باز شد و امیر با قیافه ای حق به جانب در چارچوب آن ظاهر شد. با آنکه سخت بود ولی جای شوک ظاهر شده در چهره ام را با اخمی عمیق عوض کردم و گفتم:
-قبلنا مودب تر بودی و برای وارد شدن به هر جایی در میزدی! این چه طرز ورود به اتاق یه خانومه.!
او هم اخمهایش را در هم کشید و بدون اینکه به حرفهایم اهمیتی بدهد به من که نزدیک میز ایستاده بودم نزدیک شد:
-دوست ندارم بی اجازه ی من سرخود کاری بکنی. این کاغذ چیه که داری مخفیش میکنی.!؟ 
کاغذ را پشتم گرفتم و گفتم:
-هیچی، گفتم که اینو خودم حلش میکنم.
با حالت مشکوکانه ای که چشمان درشت سیاهش را به اندازه ی دانه ی برنجی ریز کرده بود نگاهم کرد و خیلی آرام و با طمأنینه نزدیکم شد.! نمیدانستم قصدش چیست ولی دلم نمیخواست از جای رادین باخبر بشود ، به هر حال او دیگر یک مأمور دولت بود و میتوانست خیلی راحت حکم بازداشت و محکومیت آن بچه را بگیرد. هر کس هر چه میخواهد بگوید ولی من که میدانستم رادین هم مثل من یکی از بی گناهان این پرونده ی عظیم و پیچیده است، حتی اگر خطاهای زیادی کرده باشد.!
آنقدر نزدیک شد که فقط یک وجب تا مماس شدنش با بدنم فاصله داشت، تعجب را آنقدر واضح در صورتم نشان دادم که فهمید شوکه شده ام. همچنان با سری بالا رفته نگاهش میکردم و پاهایم حتی قدرت عقب رفتن هم نداشت.! مثل همیشه سرش را پایین آورد تا بتواند چشمان بی حرکتم را بهتر ببیند. ناخوداگاه آب دهانم را با سر و صدا قورت دادم و لبانم کمی از هم باز شد تا نفسهایم ریتم آرامتری بگیرد. با این حرکتم نگاه عجیب و غریبش به روی لبهایم نشست.! 
حالم بد بود و یا شاید هم زیادی خوب بودن حالم دگرگونم میکرد.! بلد نبودم چطور باید آن همه هوای پر از عطر تلخش را نفس کشید.! اصلا نفس کشیدن از یادم رفته و ضربانم انگار یکی در میان میزد.
صورتش نزدیک و نزدیکتر شد، و من چشمانم بسته و بسته تر.! نمیدانم چند ثانیه طول کشید که صدایش را از کنار گوشم شنیدم:
-خانوم کوچولو با من بازی نکن.
و کاغذ بی هیچ مقاومتی از دستم کشیده شد.! آنقدر بی حس بودم که حتی با شنیدن صدای بسته شدنِ در اتاق هم نتوانستم چشمانم را بگشایم،! 
نمیدانم این چه مفهومی داشت ، هر چه که بود برای تحقیرم نبود.! ولی باز به احساسم برخورد.! به قلب پرطپشم بدجور برخورد.! او حق نداشت با من همچین کاری بکند، دیگر مطمئن بودم که از احساسم به خودش باخبر است.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.