عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش دوازدهم

 فصل دوم - بخش ١٢


 در آن کبابی ناجور ناهار را با اشتها خوردم و دوباره به سمت خیابان راه افتادم. تصمیم گرفته بودم امروز تا کسی مزاحمم نیست ، سری هم به قبر مادرم بزنم.. ولی خب از آنجا که هیچ اطلاعی از جا و مکانش نداشتم باید کمک میگرفتم. کنار خیابان ایستادم و بی هیچ عجله ای ماشینهای شخصی را که برایم بوق میزدند با دست رد کردم.  هنوز آنقدرها شجاع نشده بودم که به هر کسی اعتماد کنم.! خوشبختانه بعد از ده دقیقه بلاخره یک تاکسی خالی کنارم ایستاد و من هم بی هیچ چون و چرایی پریدم بالا.

راننده که جوان اخمویی بود سرش را کج کرد و گفت : 

-کجا برم خانوم.!؟

-برید قبرستون

ابروهای مشکیش را در هم فرو برد و نمیدانم چرا با عصبانیت از آینه زل زد به من.!! 

وای چرا اینطوری کرد.!؟ من که حرف بدی نزدم.!

سرم را تکان دادم و شالم را که خیلی عقب رفته بود جلوتر کشیدم و گفتم:

-چرا ایستادین پس.!؟ بریم دیگه.

اینبار حالت صورتش عوض شد و تعجب جای عصبانیت را در چشمهایش گرفت ، با دقت نگاهم کرد. انگار تازه فهمید غریبم چون با مکث چند ثانیه ای گفت:

-دقیقا کجا میخواین برین. آدرس رو بلدین.!؟

-نه بلد نیستم. فقط میخواستم من رو ببرید قبرستون. خودم اونجا میپرسم پیدا میکنم.

اخمهایش باز شد و به حرفم لبخند کجی زد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.! فکر کنم دیوانه بود.!! 

نمیدانم چقدر گذشته بود که بلاخره رسیدیم. با نگاهی به اطراف متوجه فضای آنجا شدم و گفتم:  

-میشه منو راهنمایی کنید کجا باید برم آدرس بپرسم.!؟ 

- با دست جایی را نشان داد و گفت:

-ببین ، اونجا برو هر کمکی لازم باشه بهت میکنن. 

سرم را تکان دادم و با تشکر و پرداخت مبلغی که گفته بود ، از تاکسی پیاده شدم.

اطراف را نگاهی انداختم ، سرسبز و پر درخت بود.. و جمعیت نسبتا زیادی در رفت و آمد بودند.! چقدر ایرانی ها به مرده هایشان اهمیت میدادند و برای زیارتشان می آمدند.! کاش خانواده ی او هم رضایت داده بودند و جنازه اش را در همینجا خاک میکردند تا از این همه فاتحه شاید کمی هم به روح او میرسید.

باز هم دلم گرفت و از یاداوریش قلبم فشرده شد.

نمیخواستم گریه کنم پس با نفس عمیقی بغضم را پس زدم. سر به زیر به راهم ادامه دادم تا به اتاقی رسیدم و وارد شدم. 

با تمام مشکلاتی که بود بلاخره بعد از نیم ساعت توانستم قبر را پیدا کنم و با دیدن نام مریم قرایی بر سنگ سیاهی که با چند شاخه گل خشک شده تزئین شده بود برای مادری که بزرگترین خاطره ام از او رفتن و چمدان بزرگش بود بغض کردم. نمیدانم چه حسی توانست مرا تا اینجا بکشاند.! شاید نخواستم همان درد انتظاری که خودم کشیده بودم او هم بکشد.! قرار بود او برگردد ولی الان بعد از سیزده سال من برگشته بودم او را از انتظار نجات میدادم. چقدر دلم آغوش گرمش را میخواست و چقدر دلتنگ صدای آرام لالاییش بودم. ولی افسوس که فقط سرمای سنگی سیاه و صدای پر از بغض فاتحه ای که میخواندم نصیبم شد. خم شدم و صورتم را روی سیاهی مقابلم گذاشتم، که شاید حسرت گرمای وجودش ، تنم را از این همه سردی برهاند. نمیدانم با آنهمه بدگویی و بذر نفرتی که عمه و پدر این همه سال میخواستند در دلم بکارند چرا الان حسم به این زن دقیقا مثل دختری بود که تازه مادر مهربان و عزیزش را از دست داده.! چرا از او متنفر نبودم.!؟ چرا هنوز دلم برایش تنگ بود.!!؟ 

دستم که روی سنگ میچرخید و زبانم که با فاتحه های پیاپی سعی در آرام کردن دلم داشت با سایه ای که بر سرم افتاد، متوقف شد. چند ثانیه مکث کردم و بعد سرم را بالا گرفتم تا بتوانم صورت سایه را ببینم. از کفشهایش ، مرد و مسن بودنش را تشخیص داده بودم ولی تا به صورتش رسیدم اخمهای درهمش باعث شد از جایم برخیزم. ابهتی که داشت ، انسان را مسحور میکرد.! با آن که چهره ای سخت و خشن داشت ولی حس بدی منتقل نمیکرد.! به تندی سلام کردم و همچنان به چشمانش زل زدم. بدون آنکه جوابم را بدهد، با همان عبوسی گفت: 

-تو اینجا چیکار میکنی.!؟ 

ابروهایم ناخوداگاه بالا رفت و از تعجب همانطور خیره ماندم. او هر که بود مرا میشناخت.!! پس چرا من نمیشناختمش.!؟ با دیدن شوک من، حرفش را ادامه داد:

-دست از سر مرده اش هم برنمیدارین.!؟

به زور زبانم را در دهان چرخاندم و گفتم:

-شما کی هستین.!؟

حالت صورتش وقتی که از اخم درامد و پوزخند زد برایم آشنا بود.! نمیدانم کجا ولی مطمئنا در جایی دیده بودمش.! 

با همان لبخند کج گوشه ی لبش گفت:

-خیلی شبیه مادرت شدی. خدا کنه اخلاقت به اون نامرد نرفته باشه..!

احتمالا منظورش پدرم بود.! با اینکه کاملا موافق حرفش بودم ولی از اینکه غریبه ای اینقدر با انزجار پدرم را نامرد میخواند، ناراحت شدم و با اخم کوچکی زیر لب گفتم:

-شما حق ندارین به بابای من توهین کنین.

باز هم پوزخندش تکرار شد و صدای زنانه ای از پشت سرم گفت:

-آقا جون گلاب آوردی.!؟

اینبار به عقب برگشتم و به زن چادری جوانی که ایستاده بود و به آقاجونش نگاه میکرد چشم دوختم.

اینها دیگر کی بودند.!؟ اینکه مسلما اینها خانواده ی مادرم بودند شکی در آن نبود ولی هزار سوال بی جواب در ذهنم رژه میرفتند که اولینش را بی اراده به زبان آوردم.!

-شما چیکاره ی مامان هستین.!؟

پیرمرد دوباره اخمهایش را در هم کشید و با حرص گفت:

-تو چیکاره ی دختر منی.!؟ با اجازه ی کی اومدی اینجا.!؟ اومدی بازم عذابش بدی.!؟

پس پدربزرگم بود این آقای پرابهت اخمو.! و حتما آن زن هم خاله ام به حساب میامد.! من اصلا اطلاعی از هیچکدامشان نداشتم.. نه حتی عکسی یا چیزی که بدانم چند خاله و دایی داشته ام.!

زن که مرا متحیر دید با چشمهای زیبایی که در صورتش جذابیت عجیبی داشت به من نگاه کرد و با لبخند گیرایی به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و در گوشم زمزمه کرد:

-عزیزم.!! تو دخترِ مریم هستی،!؟ 

-.....

-کجا بودی.!؟ کی برگشتی ایران.!؟ 

-.....

من که لال شده بودم، آغوشش خیلی گرم بود آنقدر بوی مادرم را نزدیک حس کردم که زبانم از کار افتاد. دستش را از زیر چادرش دراورد و صورتم را نوازش کرد. انگار او هم در من شخص دیگری را میدید، چون با مهربانی و دلتنگی نگاهم میکرد.! زمزمه کرد:

-چقدر بزرگ شدی.!! چقدر خوشکل شدی.!! چقدر شبیه مریم شدی.!! خدایا شکرت.. خدایا شکرت..!

نمیدانم چرا خدا را شکر میکرد و نمیدانم چرا همچنان پیرمرد اخمو ، با قیافه ی عنقش به من زل زده بود.!

نگاهم روی چشمهای عصبانی آقابزرگ در گردش بود و دهانم از این همه خشمی که از من داشت باز مانده بود.!! نمیدانم چرا اینقدر ناراحت بود.! انگار من دخترش را کشته بودم.!!

زنی که احتمالا خاله ام بود بلاخره از من روبرگرداند و به طرف پدربزرگ رفت و با خوشحالی گفت:

-آقاجون ببین ، خدا مریم رو بهمون برگردونده.! 

پیرمرد با همان اخم گفت:

-مریمِ من سالهاست که زیر این خاک خوابیده.. اینو هم به ظاهرش نگاه نکن ، مثل پدر و عمه ش اومده که زندگی همه ی ما رو به هم بریزه و بره. دوباره چشمانم گشاد شد از این همه کینه و نفرتی که بی دلیل از من داشت.!! با همان نگاه متعجب گفتم:

-چرا اینقدر از من بدتون میاد.!!؟ اون موقع من فقط شیش سالم بود ، چیکار میتونستم بکنم.!؟ 

-ولی بیست سال زیر دست همون نامرد بزرگ شدی، از قدیم گفتن؛ عاقبت گرگ زاده، گرگ شود..!

با دلشکستگی به طرفش رفتم و با یک قدم فاصله روبرویش ایستادم. نگاهش همچنان شلاق میزد بر سر و رویم... درد داشت ، هم نگاه او و هم ضرباتی که الان از نزدیک به صورتم میخورد. چشمانم را بستم و آرام زمزمه کردم:

-همیشه آرزو داشتم بابابزرگمو ببینم. من بر عکس شما، ندیده عاشقتون بودم.

پلکم را آرام از هم گشودم و به طرفش رفتم تا دستش را بگیرم که خود را عقب کشید و بی هیچ حرفی پشت به من کرد و رفت.!! 

نفسی از افسوس کشیدم و سرم و دستم به زیر افتاد. صدای زن را از کنارم شنیدم که گفت:

-بذار یه خورده بگذره، خودش آروم میشه. اون از دست بابات خیلی عصبانیه ، و چون دستش به اون نمیرسه میخواد سر تو خالی کنه. ناراحت نشو..

سرم را تکان دادم و گفتم: 

-درکش میکنم.


نظرات 1 + ارسال نظر
. سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 00:32 http://www.hghkh.blogsky.com

امیدوارم شاد باشی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.