عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل سوم - بخش ١

فصل سوم - بخش اول

 

(اسفند ٨٩)

 امروز باز هم سالگرد همان روز نحس است و من باز هم در خود فرو رفته ام . انگار در این سالهای نبودنش ، بودنش را بیشتر حس کرده ام و میکنم.!!  دقیق میدانم چند سال و چند ماه و چند روز و چند ساعت از غیب شدنش میگذرد.! و من هنوز هم اسم مرگ را در کنار نامش نمیگذارم و باز در غیابش با خودم حرف میزنم.!!

امسال دیگر تمام میشود.. درسم ، دانشگاهم و فارغ میشوم از این تحصیل بی حاصل.!! کاش میتوانستم مثل همان اوایل ، روحیه ی جنگندگی به خود بگیرم و با خوشحالی بگویم ؛ 
امسال تمام میشود و من صاحب همه چیز میشوم و بلاخره سر از همه چیز درمیاورم.! هه.. چه خوش باور بودم که با امیدی بی جا، همه ی علایقم را کناری گذاشتم و وارد این مسیر بی روح شدم.! الان دیگر خیلی خوب میدانم با وجود پدر و عمه سلطان، چیزی به نام تصاحب شرکت سمندر وجود ندارد.. این امکان برای هیچ کس مهیا نیست و چه زجرآور ست که این "هیچ کس" ، من را هم شامل میشود.!
عمه سلطان مثل همیشه در کنار پدر با قیافه ی عبوس و اخمویی ایستاده و منتظر خبری از رادین است که قرار بود حکم ترخیص داروهای ارسال شده ای که توسط ایران مصادره گشته را برایشان ایمیل کند. به نظر میرسد موفق نشده کاری از پیش ببرد چون این لحظه هایی که به سرعت میگذرند به ضرر شرکت پیش میرود و داروهای بیشتری ممکن است فاسد شوند. نمیدانم جریان از چه قرار است که بعد از چند سال تازه به صرافت این افتاده اند که شرکت سمندر در کارهای دارویی خود از مواد غیراستاندارد جهانی استفاده میکند و باید داروهای ارسالی از طریق این شرکت همگی برای انجام یک سری آزمایش و تست توقیف شوند.! 
پدر خودش که نمیتواند مستقیم وارد عمل شود و از  ایرج خان هم در این مورد انگار کاری ساخته نیست .. عمه هم که به یک دانه پسرش دلخوش کرده بود ، الان  ناامیدانه به صفحه ی مانیتور لپ تاپش مینگرد. 
از جا برخاستم و با صدای بلندی گفتم : 
-بابا اجازه بدین من حلش کنم.
همه ی سرها به سمت من برگشت.! حتی ایرج خان هم با نگاهی حیران مرا مینگریست.! انگار حرف گنده تر از هیکلم زده بودم که آنقدر همه را متعجب کرد.! سینه ام را جلو داده و با ابهت یک سمندر به سمت پدرم پیش رفتم. در نگاهش هیچ چیز نبود .! نه تشویق نه امید و نه حتی یأس.! انگار این مرد از سنگ و چوب ساخته شده بود که هیچوقت در چشمانش نشانی از ترس نبود.! 
به نزدیکش رسیدم و با همان ژست مقتدرانه گفتم: 
-برام بلیط ایران بگیرید تا همین الان خودمو برسونم اونجا...خودتون میدونید که هر لحظه برای ما حکم گنج داره بابا.. نشستن و منتظر موندن راه چاره نیست.! 
صدای ایرج خان را از پشت سرم شنیدم:
-این کارا بچه بازی نیست.. باید یه آدم با تجربه وارد عمل بشه وگرنه کارها پیچیده تر از اینی که هست میشه. 
عمه هم با حرکات سر و صورت حرفش را تأیید کرد.
سعی کردم خونسردی خود را حفظ کنم با تمام فشار انگشتانم را در هم مشت کردم تا مبادا تغییر چهره ام ، حرص درونم را لو بدهد. همچنان بی هیچ حرکتی به چشمان پدر زل زده بودم تا او تصمیم بگیرد. نمیخواستم حرکتم باعث شود او از مدیریتم در زمانهای بحرانی ایرادی بگیرد.. چون میدانستم او اعتقاد دارد در این شرایط نباید تحت تأثیر احساس بود. به قول خودش که همیشه از این ضرب المثل ترکی استفاده میکرد؛ هر کس با حرص و عصبانیت بلند بشه ، حتما با ناراحتی و پشیمونی میشینه. 
نمیدانم چقدر زمان گذشت ولی بلاخره به حرف آمد:
-من موافقم.. فقط مسئله اینه که فعلا هیچ سمتی بعنوان نماینده ی شرکت نداری که بتونی دنبال کار بری ، باید هر چه سریعتر برات یه وکالتنامه رسمی درست کنیم که بعنوان معاون شرکت بتونی کارهای لازم رو انجام بدی. ولی وقتی رفتی اونجا اول میری پیش رادین تا تمام مسائل و جریانات کلی و جزئی شرکت رو برات توضیح بده. من مطمئنم تو از پسش برمیای.
با لبخندی بر لب و ژست پیروزمندانه به سمت در رفتم و با صدای نه چندان بلندی گفتم: 
-مدیریت به تحصیل و سن نیست ، به عقل و درایت آدمه.
مطمئنم حرفم را همه شنیدند ولی هیچ کس حرفی نزد و من از سالن خارج شدم و به اتاقم رفتم تا آماده ی اولین سفر کاریِ پردردسری شوم که معلوم نبود آخرش چه میشود.!
***
هواپیمای ایران با یک ساعت تأخیر بلاخره از جا برخاست و دل من هم تازه به تکاپو افتاد.! نمیدانستم چقدر میتوانم مؤثر باشم و چه اندازه خود را به بقیه ثابت کنم ولی هر چه که بود با اعتماد بنفس کامل این راه را میرفتم چون آرزویم و هدف چند ساله ام داشت به واقعیت نزدیک میشد.!
هدفون را در گوشم گذاشته بودم و به صدای ملودی آرام و دلنشینی گوش میدادم تا کمتر به اتفاقهایی که قرار بود بیفتد فکر کنم. برای کسی مثل من که حتی از جزئیات شرکت بی خبر بود ، به نتیجه رساندن این مشکلات ، غیرممکن به نظر میرسید.! ولی به جسارت و شجاعت خودم ایمان داشتم.. من میتوانستم.. از قدیم گفته اند هر چه بخواهی به دست می آوری.. من هم میخواهم پس میتوانم .
ساعت شش عصر بود و در کنار رادین داشتم به توضیحات ریز و درشت او در مورد شرکت سمندر گوش میدادم. همه چیز به نظر قانونی و بدون اشکال بود و مسئله ی مشکوکی که بخواهد بعد از سه سال دولت ایران را به داروهای ما بدگمان کند به چشم نمیخورد.! باید تا فردا قرار ملاقاتی با مسئول پیگیری این موضوع جور میکردم. پس به رادین گفتم : میخوام این نامه ی توقیف رو ببینم.! مسئولش کیه و از کجا صادر شده .!؟ 
سرش را از پرونده ی جلوی رویش بلند کرد و با پوف کشیده ای گفت: 
- فکر کردی من بیکار دست رو دست گذاشتم و هیچ کاری نکردم.!؟ آقا جان ، وقت ملاقات نمیدن. میگن باید پروسه ی اداریش رو طی کنید و پرونده تون در نوبت بررسی قرار بگیره.! 
-یعنی چی .!؟ اینا کلی داروهای مهمه که ممکنه خراب بشن.!! این ضرر و زیان رو کی متقبل میشه.!؟
-نگران نباش ، اونها خودشون میدونن که داروها باید در چه جور جایی نگهداری بشه. از این نظر مشکلی نیست..ما نگرانیمون از بابت چیزای دیگه ست.
با چشم و ابروی متجب به او زل زدم و گفتم:
-مثلا چی.!؟ 
-مثلا بردنِ داروها برای بررسی به آزمایشگاه.
گردنم را تکانی دادم و با همان حالت متعجب گفتم:
-خب.!! 
-چیو خب.!! من دارم میگم نباید این داروها برای بررسی به آزمایشگاه بره باز تو میگی خب.!! 
با افکار بدی که از این مرموزانه حرف زدنش مغزم را میخورد ، صدایم را بالا بردم و با حرص گفتم :
-من نمیفهمم چی میگی.!! تو تا همین الان از قانونی و استاندارد بودن محصولات حرف میزدی، الان برای چی باید اینقدر از بررسی داروها بترسین.!؟
-اینچیزاش دیگه به ماها ربطی نداره فقط به من گفتن باید جلوی این تحقیقات گرفته بشه یا اینکه کاری کنم سریعاً داروها رو برگردونن ترکیه.! 
سرم داشت گیج میرفت، دیگر مطمئن بودم کاسه ای زیر نیم کاسه است و ما فقط دست نشانده ی بزرگان سمندر هستیم.! اینکه پدرم به راحتی راضی شد بعنوان معاونش به ایران بیایم فقط بخاطر همین بود تا شاید با پیله بودنم و با پشتکار و لجاجتی که در من سراغ داشت بتوانم کارهای پشت پرده شان را بی سر و صدا رفع و رجوع کنم.!
از جایم برخاستم و گفتم: 
-باشه، تو نامه رو بده من خودم درستش میکنم.
با نگرانی که هنوز در نگاهش بود به من خیره شد و گفت:
-مطمئنی که میخوای اینکارو بکنی.!؟ راستش منم وقتی بهم گفتن بدون سوال و جواب کارهایی که میگن رو انجام بدم ، یه جورایی ترسیدم و این دست دست کردنم به خاطر همینه.! 
دستی به شانه اش زدم و گفتم: 
-نگران نباش، خودم حلش میکنم.. تا آخرش هم هستم. تو فقط نامه رو بده و بگو کجا باید برم.!
-باشه پس.. خود دانی... صبر کن برات بیارم.
نامه و پرونده ی داروها را گرفتم و به هتلم بازگشتم. باید فکر میکردم و در تنهایی و آرامش به یک جمع بندی درست میرسیدم..! 
....
نزدیک ساعت نه بود که دوش گرفته و آماده شدم. چون نزدیک های صبح خوابیده بودم ، چشمانم کمی پف کرده و ناجور بود ولی خب خدا این وسایل آرایشی را برای همین موارد حساس خلق کرده دیگر.! تا زنها هیچوقت زشت و بدقواره در اجتماع ظاهر نشوند. ؛)
با ظاهری کاملا مدرن و با کلاس و آرایش میلیحی که چهره ام را بزرگتر از سنم نشان دهد با آژانس راهیِ جایی که باید میرفتم شدم. 
پس از طی مسافتی تقریبا زیاد بلاخره ماشین ایستاد و راننده گفت: همینجاست خانوم بفرمایید. پیاده که شدم تابلوی سر در ساختمان توجهم راجلب کرد ؛ (اداره ی کل نظارت بر دارو و مواد مخدر)
یا خدا..!! اینجا دیگر کجاست.!؟ مواد مخدر.!؟ دارو.!؟ من اینجا چه میخواستم.!؟ 
بسم الله گفتم و قدم داخل گذاشتم. بعد از پرس و جو ، دفتر مدیر کل را یافتم و مقابل خود منشی جوانی را دیدم که با سرعت تمام در حال تایپ چیزی در کامپیوتر مقابلش بود.  با سر جواب سلامم را داد و بدون اینکه مرا بنگرد گفت: 
-بفرمایید خانوم ، امری داشتید.؟!
-میخوام جناب شرافت رو ببینم.. تشریف دارن.!؟
بلاخره سرش را بلند کرد و نگاهی اجمالی به قیافه ام انداخت.سپس با لبخند مودبانه ای گفت:
-بله تشریف دارن ولی باید وقت قبلی داشته باشید. امرتون چی هست تا من راهنماییتون کنم.
-در واقع من معاون شرکت دارویی سمندر هستم که از ترکیه اومدم، به دلیل مسائل و مشکلاتی محصولاتمون توقیف شده. میخواستم اگه ممکنه حتما ایشون رو ملاقات کنم.
-خانوم ، شما باید صبر کنید. ایشون قبل از نتیجه ی آزمایشات فنی، مدیران هیچ کدوم از شرکتها رو نمیپذیرن..میتونید اگه میخواین منتظر بمونید تا آخر هفته ی بعد ، خودمون باهاتون تماس میگیریم.
با نگاه مقتدری گفتم:
-آقای محترم، من وقت ندارم تا هفته ی دیگه اینجا بمونم ، باید برگردم. الان هم این همه راه اومدم فقط برای حل مشکلم. لطف کنید ازشون درخواست کنید یک قرار ملاقات برای بنده بذارن ، حداکثر تا فردا.
به گمانم چشمان و نگاهم کار خودش را کرد ، چون با حالت مستاصلی از جا برخاست و گفت: 
-پس اجازه بفرمایید باهاشون صحبت کنم، ببینم چه میفرمایند.!
کله ای جنباندم و روی مبلهای انتظار همانجا نشستم. او هم وارد اتاقی شد که تابلویی با مضمون "دفتر مدیر کل" در گوشه اش نصب شده بود.
روزنامه ای از روی میز برداشتم و مشغول ورق زدن شدم. میخواستم وقتم پر شود یا ذهنم از هیجان خالی ، نمیدانم .! 
بعد از دقایقی طولانی، بلاخره منشی از اتاق خارج شد و با همان لبخند معقولش، سری تکان داد که یعنی به کنار میزش بروم. با طمأنینه از جا برخاستم و روبرویش ایستادم . 
نگاهش را به رویم چرخاند و گفت:
-متاسفانه گفتن نمیخوان کسی از مدیران شرکت رو ملاقات کنن. فرمودن منتظر بمونید تا نوبت بررسی محصولاتتون برسه و نتیجه اعلام بشه. اگر داروها مشکلی نداشته باشه بهتون برگردونده میشن و اگر هم مورد غیرقانونی مشاهده شد که اون موقع باید مراجعه کنید به دادگاه و سازمان مبارزه با قاچاق و اینچیزا .. در هر صورت اینجا جوابگوی مسائل شما نیستن.
چشمانم را برای برگشت خونسردیِ ازدست رفته ام روی هم فشردم و با نفس عمیقی صدایم را کنترل کردم و گفتم:
-آقا ما میخوایم محصولاتمون رو برگردونیم به ترکیه.. اصلا نمیخوایم در ایران توزیع بشه پس نیازی به تحقیق و بررسی نیست. لطفا بهشون بگید میخوام حتما ایشون رو ملاقات کنم..اینطوری نمیشه با واسطه صحبت کرد. بفرمایید کی بیام تا من همون موقع اینجا حاضر باشم.
-چشم،  شما تشریف ببرید من اگه تونستم وقت ملاقات بگیرم باهاتون تماس میگیرم و زمانش رو میدم خدمتتون.. خوبه.!؟ 
انگار چاره ای نبود. نمیخواستم با اصرار زیاد، ایجاد شک و شبهه کنم.! پس سری از روی ادب تکان دادم و زیر لب گفتم: منتظرم
او هم برگه ای به طرفم گرفت و گفت:
-لطفا اسم و شماره ی تماستون رو اینجا یاداشت کنید.
اسم و شماره تلفن هتل و موبایلم را نوشتم و روی میز قرار دادم . و از آنجا خارج شدم. دلم نمیخواست به این راحتی تسلیم شوم.. الان وقت کم آوردن نبود. به خیابان که رسیدم سرم را به سمت ساختمان برگرداندم و پنجره ی اتاقی که رو به این طرف بود را با ناراحتی نگاه کردم.! مردی در کنار پنجره بود و چهره اش در نوری که به پنجره میتابید بی رنگ و سایه وار به نظر میرسید، انگار او هم مرا مینگریست.! چون سنگینیش را حس کردم و در دل گفتم: خب آقای محترم شما که مشغله ی زیادی نداری و در کمال آرامش خیابان را نظاره میکنی چه میشد امروز اجازه ی ملاقات میدادی.! 
برای عرض احترام سرم را برایش تکان کوچکی دادم و سوار تاکسی شدم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.