عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل اول - بخش اول

فصل اول - بخش ١ پیش گفتار:

پدر ... واژه ی غریبی ست ، آنقدر که همیشه دلت میخواهد کشفش کنی و بفهمی این مرد کیست که حاضر ست همه ی هستی و زندگیش را بدهد تا تو یک آه نکشی.. تا دلت از چیزی نگیرد .. که بدانی چطور اینقدر محکم ست و بر همه چیز غالب.!! چگونه میتواند روح و جسم رنجورت را اینطور با صلابت بر دوش بکشد و آخ نگوید..!! 
و چه دردی دارد کابوسی که یک باره او را از تو بگیرد ..!! کوهی که یک عمر به آن تکیه داشتی متلاشی شود و فرو بریزد.!! دیوارهای تصورات شیرینت چنان بر سرت آوار شود که از سنگینیش نفس بریده به جان کندن بیفتی و برای یک دم نفس به هر روزنی امید ببندی..!!
و چه زود فهمیدم این مردی که پدر ست چقدر از تصوراتم و از نام مقدسش فاصله دارد.!! 
پدری که برای همه یک هیولای بی رحم بود و برای من مهربانترین موجود، یه شبه نابود شد.
کاش میشد همیشه در بیخبری و غفلت کودکی ماند و بزرگ نشد، کاش میشد در جایی و زمانی توقف کرد و به خدا گفت؛ بس ست دیگر نمیخواهم بزرگتر از این شوم، تا همین جا کافی ست.. ولی افسوس..افسوس که نه خواستنی در کار ست و نه توانستی..!!
------
فصل اول 

    "سال ١٣٨٢..."

باز هم منتظرم.. منتظر دیدنش.. اینکه مثل هر روز بیاید و با آن چشمان سیاه و جذابش زل بزند به من و بگوید؛ پدرتون امر فرمودن هر کاری دارید لطفا فقط به من بگید خانوم.!!! 
و من هم با همه ی نیازی که به همین حضور پررنگش دارم چشمانم را خمار کنم و با غرور بگویم ؛ فعلا که کاری ندارم .. میتونی بری..!!
و او هم با ژست مخصوصی سرش را خم کند و از مقابلم دور شود..!
چقدر امروز دیر کرده و چقدر دلم بی تاب ست..!! نمیدانم از کی و چطور، ولی بدجور به این مرد جوان عادت کرده ام.! مردی که همیشه بوده ست.. از نوجوانی و یا شاید از کودکی .!! ولی هر چه به یاد دارم او را دیده ام .! پسر مباشر پدرم که از چشمانش به او بیشتر اعتماد دارد ، پسری که شاید، نه مطمئناً خون همان پدر در رگهایش جاریست.!! پدری که برای معاویه ی خانه ی ما حکم عمروعاص را داشته و دارد.!! از هوش و زیرکی پُر ست و از رحم و مروت خالی.!!
کنار استخر تمیز و زلال رو به آفتاب نشسته ام و به این حال و روز عجیب و غریب تازه ام فکر میکنم.. !! اوایل این التهاب را به بلوغ نوجوانی و تغییرات هورمونی ربط میدادم و سعی میکردم بی تفاوت از کنارش بگذرم.! ولی هر چه بیشتر میگذرد طاقتم کمتر میشود.!! یعنی امکان دارد که من...تنها دختر سالار خان بزرگ عاشق شده باشم.!!؟ آن هم عاشق پسری تا این درجه پایین .!! پسری که از پانزده سالگی برای پدرم کار کرده و الان که بیست و دو سال دارد هنوز مطیعانه منتظر دستور من ست.!! 
-سلام خانوم، صبح بخیر
آنقدر در حال و احوال خودم غرق بودم که با شنیدن صداش از جا پریدم و روی نیکت نیم خیز شدم..!! با عصبانیت به مخاطبم که اینطور بی صدا آمده و بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم: چرا اینطوری یهو بیخبر میای.!؟ ترسیدم.!!   
چشمان سیاه خندانش را بست و سر به زیر گفت: -قصد ترسوندتونو نداشتم خانوم.. فقط خواستم بگم امروز راننده نیست که شما رو برسونه ، اگه کارتون واجبه من می برمتون.
با حرص پوفی کشیدم و گفتم : 
-خیله خب، میرم حاضر شم
و پشت به او به سمت امارت به راه افتادم..اَه... چقدر این خانه بزرگ ست... بعضی وقتها دلم میخواهد برای طی کردن همین مسیر حیاط هم ماشین بخرم..!البته کار که نشد ندارد ولی به نظرم این اندازه پیاده روی هم برای بدن لازم ست.!
بعد از اینکه مثل همیشه لباس ساده ی مقتضای سنم را پوشیدم به طرف بنز سیاه رنگ او که جلوی امارت انتظارم را میکشید رفتم و بر صندلی جلو سوار شدم. هیچوقت او را مثل یک راننده یا پیشکار نمیدیدم ، خودش هم این را خوب میدانست و مطمئنم از احساست پنهانی من به خودش هم باخبر بود و به روی مبارکش نمی آورد..!
مثل همیشه خودش کمربندم را بست و با پرستیژ جذابی دنده را عوض کرد و راه افتاد.. دلم میخواست حرف بزند یا حداقل موزیکی ، رادیویی چیزی روشن کند ولی در سکوت مطلق فقط حواسش به رانندگی بود.! آنقدر با آرامش رانندگی میکرد که مسیر پنج دقیقه ای تا خانه ی دوستم ، نیم ساعت طول کشید.! غرور همیشگیم را حفظ کردم و من هم بی صدا پیاده شدم... در را که بستم ، شیشه پنجره پایین رفت و صدای مردانه اش را شنیدم که گفت: 
-خانوم ، من میرم ، ساعت شیش ، راننده رو میفرستم دنبالتون..لطفا داخل منتظر بمونید تا باهاتون تماس بگیرن.
سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
-بگو ساعت هفت بیاد، من شاید کارم بیشتر طول بکشه
چشمان پر جذبه ش را یک دور روی صورتم چرخاند ، با بی میلی زیرلب "باشه" ای گفت و بی حرف دیگری از مقابلم دور شد.
دلم میخواست بگویم؛ نمیشه خودت بیای دنبالم،!؟ نمیشه به جای نگاهت زبونت رو بکار بندازی.!؟ نمیشه اینقدر حرفهات رو نخوری و حداقل من رو هم به چشم یک دوست ببینی نه یک خانوم.. نه یک ارباب.!!!
و با حرص زیرلب زمزمه کردم: اَه دیگه داره حالم از این کارهای روتین و تکراری مسخره به هم میخوره.!
در باز بود و نگهبان با شنیدن صدای پایم سرش را از اتاقک مخصوصش بیرون آورد و با لهجه ی غلیظش مرا به داخل دعوت کرد.. وارد شدم و با بی حسی به طرف امارتشان به راه افتادم..! نگاهی به ساختمان نوساز مقابلم انداختم، شاید ثروت آنها به پای ما نرسد ولی باز هم در طبقه ی مرفهین جای داشتند..که البته چیز عجیبی نبود و ما برای انتخاب دوست هم حتی حق زیادی نداشتیم.!  
با پردیس همکلاسی بودیم و در یکی از مهمانیهای پدرم با هم دوست شده بودیم.. او دختر شیطون و بازیگوشی بود و مرا هم به جنبش وامیداشت، به همین خاطر ست که رابطه ام را بعد از سه سال هنوز با او حفظ کرده ام..از انرژی مثبتی که دارد خوش می آید... امسال هر دو کلاس نهم را تمام میکنیم ، البته اگر شیطنت های پردیس اجازه دهد و جایی برای درس خواندن باقی بگذارد.! البته من مدرسه را دوست دارم ، مخصوصا رشته ام که دقیقا با خواست و اراده ی خودم بوده است ولی او مثل همیشه برخلاف من نه درس و نه رشته اش را دوست ندارد و به قول خودش؛ به اجبار و اصرار خانواده هست و بس.  
ساعت نزدیک هفت رسیده و هنوز کارمان تمام نشده بود .. از بس این بشر پرچونگی کرد پروژه ای که قرارست نمره ی زیادی داشته باشد ناتمام مانده و من هم پُراسترس نشسته و برگه های باقیمانده و تایپ نشده را تماشا میکنم.!!
صدای بیخیالش را از دم در اتاق میشنوم که میگوید: 
-ای بابا... خیله خوب حالا، انگار چی شده.!! تا صبح تایپش میکنم میارم فردا تحویلت میدم.. خوبه.!؟ همه ی کاراشو که تموم کردیم، فقط مونده تایپش دیگه، مگه نه.!؟
سرم به عنوان تأیید تکان میدهم و با ابروهای درهم ، زیرلب میگویم: 
-ولی خیلی زیاده.. ببین سی صفحه س..!! چطوری میخوای تایپش کنی.!؟ بذار نصف کنیم ، تا صفحه پونزده تو بزن بقیه شو من، خوبه.!؟
-نمیخواد.. همه ی کاراشو که تو کردی.. پس من برای چی باید نمره بگیرم.!! بخاطر نشستن و تماشا کردنت.!؟
-ولی...
-ولی و اما نداره، همینی که گفتم.. حالا هم پاشو برو خونه تون که کلی کار دارم.. پاشو
با بی میلی سری تکان دادم و گفتم: باشه ، ببینیم و تعریف کنیم.!

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.