عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل اول ... بخش دوم

فصل اول - بخش ٢

 

  

با شنیدن صدای زنگ موبایلم وسایلم را جمع کردم و بعد از یک خداحافظی سریع به طرف در به راه افتادم. چند لحظه ای پشت در ایستادم و با چشمان بسته زمزمه کردم: 
-اگه خودش اومده باشه یعنی که اونم منو دوست داره.. وای خدایا چی میشه یک بار رومو زمین نندازی و رؤیای قشنگمو خط خطی نکنی.!
با حبس نفسم از در بیرون رفتم و چشمانم را باز کردم، ولی با دیدن راننده، بادم خوابید و وارفتم.! 
با لب و دهان آویزان به سمتش رفتم و در صندلی عقب جا گرفتم.. دلم میخواست با همین کوله پشتی م یک حال اساسی از این راننده ی وقت نشناس بگیرم.. خروس بی محل.!!!
از اینکه بخاطرش با دل خودم درگیر شده ام حرص میخورم..! این را میفهمم که خود را پایین تر از من میبیند ولی دلیلش را نمیدانم.! بارها سنگینی نگاهش را به روی خودم حس کرده ام، هر چند به محض توجه من رویش را برمیگرداند یا سریع خود را مشغول کاری میکند ولی به این دل خوشم که او هم احساسی مشابه من دارد حتی اگر با عمل و زبانش حرف دیگری بزند. 
---
بقیه ی امروز از بیکاری باید بنشیم و خود را باد بزنم.. از فیلم دیدن و کتاب خواندن هم خسته شده ام، دلم یک چیز دیگر میخواهد ، مثلا گشت و گذار.! آن هم با ...!!!! اصلا هیچی.. نگویم و دل خوشی الکی به خودِ زبان نفهمم ندهم بهتر است...!
دست میبرم به سمت ضبط و موزیک پرانرژی و شادی را انتخاب میکنم و صدایش را تا حد کرشدن گوشهایم بالا میبرم.. 
در حال تکان دادن سر و دستم روی مبل با ملودی آهنگ هستم که با قطع ناگهانی صدا با تعجب به پشت سرم برمیگردم.! 
اوه اوه، سلطان بانو با اخمهای درهم کشیده دست به کمر زده و مرا تماشا میکند.!
برای اینکه جلوی هر جار و جنجال و توبیخی را بگیرم، نیشم را باز میکنم و با لبخند کش آمده ای به سمتش میروم و ماچ آبداری از لپهای قرمز آویزانش میگیرم..! البته اگر قدرت داشتم دلم میخواست به جای ماچ ، یک کف گرگی نثار دماغ عمل کرده اش کنم ولی خب حیف که نه زورش را دارم و نه توان تحمل پیامدهای بعد از آن را.!
چقدر از خودم متنفرم که مثل اطرافیانم تملق گویی و چاپلوسی را برای رسیدن به هدفم انتخاب میکنم ولی خب دیگر زندگی با این عمه و آن پدر درسهای بهتری به من نیاموخته است.
عمه سلطان (که همه او را سلطان بانو خطاب میکنند و من هم از این قضیه مستثنی نیستم) با همان سگرمه های در هم و غرور عجیب غریبی که با او عجین ست، رویش را برمیگرداند و میگوید:
-چقدر امیدوار بودم که تو مثل مادرت نباشی و یه ذره دیسیپلین توی زندگیت داشته باشی ولی هر روز میبینم علاوه بر صورتت ، سیرتت هم داره مثل اون میشه.! ای کاش جای این چهره ی زیبا یک ذره رفتار و کردار زیبا داشتین.!
با همان لبخند مسخره ام دوباره به سمتش میروم و دستم را زیر بازویش می اندازم و زیر گوشش میگویم:
-سلطان بانو ، اخمتو نبینم.. من که میدونم تو برادرزاده ت رو عاشقانه دوست داری و این حرفها فقط برای پررو نشدن منه...بخاطر همینم به دل نمیگیرم و بازم ماچت میکنم..
صورتمو بردم جلو که دوباره لپشو ببوسم که اینبار واقعا عصبانی شد ، هلم داد عقب و ازم فاصله گرفت:
-مهتــا.!!!! هزار بار گفتم اینطوری آویزون نشو به آدم..!! یه ذره شخصیت خانومانه داشته باش.!! تا کی میخوای مثل بچه ها رفتار کنی.!!؟ تو دیگه پونزده سالته.. بزرگ شدی.. خانوم باش..
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم : چشم.
او هم رویش را برگرداند و به سمت اتاق کارش پیش رفت.
عمه سلطان ، خواهر بزرگتر پدرست.. همین یک خواهر و برادر بیشتر نیستند و کل ثروت پدری و اجدادی به آنها رسیده که از همان اول بجای اینکه سهم خود را تقسیم کنند و هر کدام پی زندگی خود بروند تصمیم گرفتند شراکتی سرمایه گذاری کنند، که البته از حق نگذریم با تجارتی که راه انداختند به صد برابر آنچه داشتند رسیدند. 
بعد از مرگ مادرم که در پنج سالگی من ، اتفاق افتاد ، عمه سلطان که از شوهرِ بی عرضه اش (به قول خودش) جدا شده و تنها پسرش را هم قانون از او گرفته و به همان پدر بی عرضه سپرده بود، آمد و وبال گردن ما شد.! البته به این بهانه که "نمیخواهم شما تنها بمانید".!! 
شوهر عمه ام را زیاد بخاطر ندارم ، تنها خاطره ای که از او در ذهنم هست یک ماشین غراضه و لبی که همیشه خندان بود ، همین.
پسر عمه ام (رادین) را سالی یک بار میبینم ، الان جوانی شده برای خودش.. ده سال پیش که ما مادرش را با خود بردیم ، پسرکی ده ساله بود. البته تا این لحظه هنوز نمیدانم چرا برای دیدن مادری که پیششان نمانده و تنهایشان گذاشته، هر سال این همه راه تا اینجا می آید و برمیگردد.! آنهم چنین مادری که اصلا قلبی ندارد که بخواهد به کسی مهربانی کند و عشق بدهد.!
خب بگذریم.. شاید یک روز این سؤال را از او پرسیدم یا شاید خودم کشف کردم.!
سوال دیگری که همیشه ذهنم را درگیر کرده و هزاران هزار بار از همه پرسیده ام این ست که چرا از ایران بیرون آمده ایم.!؟ مگر ایران چه ایرادی داشت.!؟ مگر در کشور خودمان نمیشد تجارت کرد.!؟ البته الان دیگر به اینجا عادت کرده ام.. زبانشان را به خوبی خودشان صحبت میکنم و از راحتی کشورشان خوشم می آید ولی باز هم به دنبال جواب سوالم بقیه را عاصی کرده ام.
"ترکیه کشور آزادیست.. ترکیه جا برای پیشرفت بیشترست.. در ترکیه آدم ها مرفه تر زندگی میکنند..در ترکیه زندگی قشنگتر ست.. آب، آسمان، هوا... همه چیز عالی ترست.."
اینها جوابهایی ست که تا الان گرفته ام.. بیشترشان هم از زبان ایرج خان (مباشر پدرم).!
-----
شب شده و منتظرم پردیس تماس بگیرد و حداقل خبر از پروژه ی ناکام مانده مان بدهد که آیا توانسته تایپش را تمام کند یا نه.! دلم شور میزند، کاش بقیه ی کار را هم خودم انجام میدادم، حداقل اینطور استرس نداشتم.!! موبایل در دست مشغول قدم زدن در راهروی جلوی عمارت هستم.. همه خوابیده اند و فقط من اینجا منتظر تماسم.! خودم بیست بار زنگ زدم و جواب نگرفتم و در آخر با اس ام اسی کوتاه گفت: "شب ساعت دوازده باهات تماس میگیرم." و الان بیست دقیقه از دوازده هم گذشته و هیچ خبری نیست.!
-خانوم ، اتفاقی افتاده.!؟ 
باز هم با صدای ناگهانیش از جا پریدم.!! نمیدانم این بشر چه علاقه ای به یواشکی ظاهر شدن دارد.!! اینبار فقط پوف کشیدم و بی هیچ جوابی فقط نگاهش کردم..آنقدر طولانی که بلاخره سرش را زیر انداخت و معذرت خواست.!! 
از اینکه کاری کردم که باعث عذرخواهیش شوم ناراحت شدم..برای جبران لبخندی زدم و گفتم :
-منتظر تماس دوستم بودم.... تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی.!؟
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد دست در جیب شلوارش کرد و با ژست خاص همیشگیش گفت: 
-تازه کارم تموم شده داشتم میرفتم خونه که دیدم شما اینجا ایستادین ، اومدم ببینم اگه کاری هست انجام بدم.!
-نه کاری ندارم.. یعنی کاری که از دست تو بربیاد ندارم.. بازم مرسی که اومدی
لبخند نیم بندی زد و سرش را تکان داد و به سمت ماشینش به راه افتاد.. دلم نمیخواست با این ناراحتی برود.بخاطر این اخلاق بدم که مطمئنا از عمه خانوم گرفته بودم، خودم را لعنت کردم ، چند قدمی به دنبالش رفتم و با صدای نسبتا آرامی گفتم:
-امیر...
ایستاد ولی برنگشت.. همچنان با همان ژست یک دست در جیب ایستاده بود و انگار منتظر بقیه ی حرفم بود. 
-ببخشید.. 
-چرا.!؟
-بخاطر اینکه...
نمیدونستم دقیقا چی باید بگم.!!
"رنجوندمت.!؟ ناراحتت کردم.!؟ باعث شدم بخاطر یه چیر مسخره معذرت خواهی کنی.!؟"
وقتی سکوت مرا دید همانطور بی حرف برگشت و چشمان سیاهش را با آرامش به صورتم دوخت. 
با کش آمدن نگاهش ، دلم بیقرار شد و بی تاب.. به زحمت آب گلویم را قورت دادم و با صدای ضعیفی که لرزشش را بپوشاند گفتم:
-بخاطر اینکه باعث شدم سرت رو پایین بندازی.
دوباره نگاهش به زیر افتاد و با آه کوتاهی روبرگرداند و دور شد.

...ادامه دارد..
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.