عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل اول ... بخش سوم

فصل اول - بخش ٣

 

همان جا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.. از اینجا چقدر دور به نظر میرسید و مثل همیشه او بود که از من روگرداند و فاصله گرفت.. و شاید همین دور شدنهایش مرا بیشتر به سمتش میکشید.!!
ساعت از یک گذشته بود که بلاخره موبایلم زنگ خورد و عکس پردیس روی صفحه اش نمایان شد..اگر میتوانستم ، حرص همه ی امروز را بر سرش خالی میکردم ولی حیف که الان نیمه شب بود و من هم از این راه دور کاری از دستم برنمی آمد.! بدون اینکه اجازه ی صحبت به او بدهم با تشر گفتم:
-تو دقیقا کدوم گوری زندگی میکنی که یک ساعت با ما اختلاف ساعت داری،!؟
صدای خنده ی شاد و بی خیالش را که شنیدم بیشتر عصبی شدم و توپیدم:
-اون لعنتی رو تایپ کردی یا نه.!؟ یعنی فقط منتظرم بگی "نه" تا همین الان پاشم بیام یه حال اساسی ازت بگیرم.!
با همون خنده ای که هنوز توی صدایش بود گفت: 
-آره بابا ، تا همین الان یه سره از پای این کامپیوترم تکون نخوردم جون تو.. بخدا انگشتام زوق زوق میکنه. 
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و با لبخند گفتم:
-خیله خب حالا، فردا خودم میام ماساژ میدم برات یا اگه هم میخوای تا یکیو بفرستم بیشتر حال بده بهت.!
شیطنتِ صدایم رو فهمید و با بدجنسی جواب داد: 
-اگه امیر رو میفرستی ، میخوام.. ای جوووون..چه عشقی بکنم من.! با یه حرکتش کل خستگیم میپره.
با تک خنده ای ، بحث رو عوض کردم و گفتم:
-باشه پس من فردا تو مدرسه ازت میگیرم.. زودتر بیا تا یه خورده هم روی توضیحاتی که میخوایم بدیم کار کنیم.. منتظرتم.
-اوکی، میبینمت پس ، بای 
-بای
*****
هشت روزست که اصلا ندیدمش، نمیدانم چرا بعضی وقتها، اینطور، تا چند روز، مرا در عطش دیدنش میگذارد و اصلا جلویم آفتابی نمیشود.!
دلم بدجور هوای دیدنش را دارد، حتی از راه دور، بی حرفی و کلامی.!
به سمت یکی از کارکنان پدرم که همانجا در محوطه ی پارکینگ مشغول پچ پچ کردن با موبایلش بود، رفتم و با سرفه ی کوتاهی اعلام حضور کردم.. سرش را برگرداند و با دیدن من هول شد و گوشی را بدون اینکه قطع کند در جیبش گذاشت.! با تعجب و خنده ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-حداقل خداحافظی میکردی..!! من عجله ای ندارم.
دست در جیب کرد و از همانجا دکمه ای را فشرد و  با لبخندی گفت: 
-نه خانوم، مشکلی نیست.. امرتونو بفرمایید.!
-راستش ، قرار بوده که امیر یه موضوعی رو برام پیگیری کنه و بهم خبر بده ولی چند روزه پیداش نیست .! تو خبر نداری کجاست.!؟
سرش را که زیر انداخته بود با تعجب بالا آورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
-خانوم ، امیر به مدت یک ماه برای کاری به مسافرت رفتن ... اگه مسئله ی مهمی هست به من بگین انجامش میدم.!
با اینکه از شوک خبرش ، هنگ کرده بودم ولی سعی کردم وانمود به بی خیالی کنم ، پس با تأخیر یک دقیقه ای ، صدایم را صاف کردم و گفتم:
-نه، لازم نیست.. صبر میکنم خودش بیاد و نتیجه رو بهم اعلام کنه.. به هر حال مرسی
-خواهش میکنم خانوم ، من در خدمتتون هستم، در غیاب امیر هر امری داشتین میتونید به من بگید تا براتون انجام بدم.
از این همه چاپلوسی ش داشت حالم بد میشد خیلی سریع "باشه" ای گفتم و بی حرف دیگری از او روبرگرداندم. دلم میخواست از همه ی این آدمهای متملق فرار کنم ، هر چند این خانه پر بود از همین موجودات، حتی رئیس بزرگ، جناب سالار خان اعظم که مطمئناً با هوشیاری کامل همچین افرادی را گرد هم آورده و مجموعه اش را تکمیل کرده بود.! 
به یاد امیر افتادم و خبری که دلم را به دنبالش تا آن سر دنیا که معلوم نبود کجاست کشید و با خود برد.!! چرا اینقدر من از این آدم انتظارات نابه جا داشتم.!؟ او که وظیفه ندارد در مورد کارهایش با من مشورت کند یا از من اجازه بگیرد.. مسئول مخصوص و شخصی من هم که نیست ، پس چرا من دلخورم.!!؟ و چرا ناامیدی به دلم چنگ میزند.!؟
کسی در سرم میگفت ؛ موبایلت را بردار و شماره اش را بگیر... این که کار سختی نیست.!نمیخواستم مرا دختر سبکسری بداند پس قطعاً زنگ نمیزنم.! هیچ وقت.. هرگز.
با اینکه شماره اش چندین سال ست در حافظه ی خودم و تلفنم حفظ ست ولی تا به حال هیچ وقت حتی برای کارهای خیلی مهم از آن استفاده نکرده ام...الان هم نیازی به این کار نمیبینم.  
دست از این افکار ابلهانه و بچه گانه برمیدارم و به سمت اتاق عمه ام پیش میروم.
پشت در اتاق نیمه بازش تأملی کرده و به آرامی در میزنم. صدایش را میشنوم که با یک "بیا تو" اجازه ی ورود میدهد.!
نفسی میگیرم و با لبخندی که مطئناً هیچ اثری از مصنوعی بودن در آن نیست، به سمتش میروم و با بوسه کوتاهی که روی گونه اش میزنم سلام و عصر بخیر میگویم. رو به پنجره ایستاده و حتی برنمیگردد مرا نگاه کند.! با همان سردی همیشگی میگوید:
-خودتو آماده کردی.!؟ گفته بودم برای هفته ی دیگه ، کارهاتو انجام بده و حاضر باش.
-بله عمه سلطان بانو... همه چیز آماده ست، وقتی گفتم که بزرگ شدم و ایندفعه میخوام بدون نظارت شما کارهامو خودم انجام بدم ، مطمئن باشید به بهترین نحو همه چیز حاضر شده و هیچ جای نگرانی نیست.
بلاخره برگشت و بدون هیچ حالت خاصی براندازم کرد و گفت:
-امیدوارم.!
با نگاهی به چشمان آبی بی فروغش، به آرامی گفتم: فقط... یک سؤال دارم.!
با حالت پرسشی سری تکان داد که یعنی "چیه، بپرس".!
گفتم: میخوام بدونم خانواده ی ایرج خان هم هستن.!؟ 
 یعنی در اصل منظورم امیر بود ولی خب به سلطان بانوی بزرگ که نمیشد مستقیم حرفت را زد باید به صورت کلی پرسید تا شک برانگیز نباشد.! البته چون ایرج خان دختری هم سن و سالهای من داشت این سوال، زیاد حساسیتی ایجاد نمیکرد. با بی تفاوتی ، سری به علامت تأیید تکان داد. 
خوشحال شدم ولی باز هم پشت همان ماسک خانومانه ام ماندم و دوباره پرسیدم: ولی امروز شنیدم امیر رفته مسافرت.! و معمولا سمیرا هم بدون حضور امیر جایی نمیره.! 
نفسی از روی بی علاقگی به این بحث کشید و به سمت مبل اتاقش پیش رفت و زیر لب گفت:
-تا اون موقع برمیگرده..البته امیدوارم با خبرهای خوب بیاد وگرنه...
چرا سکوت کرد.!؟ وگرنه.!!! وگرنه چی.!؟ خبرهای خوب برای کی.!؟ 
دلم به شور افتاد.!! بدون توجه به پرستیژی که تا الان سعی در حفظش داشتم ، جلو رفتم و روی دسته ی مبل نشستم و گفتم:
-خب.!؟
عمه چشم غره ای بخاطر این کارم رفت و با دست هلم داد که از آنجا بلند شوم، یک لحظه نزدیک بود بیفتم ولی کف پاهایم را محکم روی زمین نگه داشتم که کله پا نشوم... دلم میخواست موهای همیشه مرتبش را دور دست بپیچانم و به دیوار بکوبمش.. عقده ایِ روانی.!! ولی بخاطر اینکه جواب سوالم را بگیرم به حفظ آرامش نیاز داشتم، پس نفس عمیقی کشیدم و بی هیچ حرفی همان کنار مبل منتظر ایستادم.
انگار بعد از دقایقی که دید از دستم خلاصی ندارد بلاخره از رو رفت و برای اینکه زودتر شرم را کم کند جواب داد:
-برای یک کار خیلی مهم رفته و اگر کارش رو درست پیش ببره ، طی دو هفته تموم میشه و برمیگرده ولی چون اولین باریه که همچین کاری رو قراره انجام بده ، احتمال نتیجه دادانش ضعیفه پس ما هم منتظریم ببینیم قراره این آقای امیرخان چیکار کنن.!!
کمی خیالم راحت شد ولی نمیتوانستم از آن "وگرنه" ای که آخر جمله اش چسبانده بود بگذرم، پس دوباره گفتم:
-حالا اگه کارش طول بکشه یا دست خالی برگرده چی میشه.!؟ 
با همان حالتی که نشسته بود ، متفکرانه زیر لب گفت:
-بهتره که این اتفاق نیفته
دلم به تکاپو افتاده بود ولی باز هم سکوت کردم که شاید ادامه ی حرفش را بشنوم اما...ادامه نداد.! 
با بی طاقتی بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت بیرون اتاق راه افتادم تا بلکه بتوانم از جاهای دیگر جواب سؤالم را پیدا کنم.! از عمه خانوم نمیشد بیشتر از این حرف کشید.

ادامه دارد...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.