عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل اول - بخش چهارم

فصل اول - بخش ٤

  

رفتم بیرون و به طرف قسمت پارکینگ راه افتادم، میخواستم اگر بتوانم دوباره با متین صحبت کنم.. (همان کارمند پدرم که از او آمار غیبت امیر را گرفتم.)
هر چه گشتم خبری از او نبود، با حرص پایم را به زمین کوبیدم و همانجا مستأصل ایستادم.! واقعا نمیدانستم چه کاری باید بکنم یا به چه کسی میتوانم اعتماد کنم که خبری از این مطلب به گوش پدرم یا عمه سلطان نرسد.!! با کمی سبک سنگین کردن بلاخره موبایلم را از جیب پشت شلوارم دراوردم و شماره ی سمیرا را گرفتم. غیر از او هیچکس نمیتوانست کمکی کند.! فوق فوقش دستم پیشش رو میشد و از علاقه ام به امیر میفهمید، آن هم زیاد مهم نبود. یعنی مهم که بود ولی اگر از او خواهش میکردم که رازم را پیش خودش حفظ کند آنقدر دختر عاقل و فهمیده ای بود که حرفی به کسی نزند.
با چند بوق ارتباط برقرار شد و صدای آرامش را از آن سوی خط شنیدم:
-سلام مهتا جان، خوبی .!؟
-سلام عزیزم، مرسی من خوبم. تو چطوری.!؟
-منم خوبم.. فقط یه چند لحظه بهم وقت بده من از اینجایی که هستم برم اتاقم بعد حرف بزنیم اوکی.!؟
-باشه ، راحت باش.. من پشت خط می مونم
لحظاتی طول کشید تا دوباره صدایش را ایندفعه بلندتر و پر انرژی تر شنیدم.
-خب...!! چه عجب یادی از ما کردن خانوم.!!
لبخندی زدم و با خجالت گفتم: 
-ببخشد سمیرا جان مزاحمت شدم.. یه خواهشی ازت داشتم.!؟
-این حرفا چیه عزیزم.. امر بفرمایید شما.!
-میخواستم اگه میشه از بچه های شرکت بپرسی امیر برای چه کاری رفته مسافرت.!؟
لبم را محکم گاز گرفتم و با حرص به خودم توپیدم:اه .. گند زدی مهتا.!! الان میفهمه..! این چه طرز سوال پرسیدنه آخه.!!!!
با لبخندی که از همینجا هم میتوانستم حسش کنم جواب داد:
-امیر که تنها نرفته.!! با اکیپِ شرکت رفتن ایتالیا.! برای انتخاب و ارزیابی بهتر جنس ها، ایندفعه گفتن امیر بره.!!
باز هم قانع نشدم.. با اینکه میدانستم اگر یک سوال دیگر بپرسم کاملا خودم را لو میدهم ولی دلم طاقت نیاورد و باز پرسیدم:
-به نظرت این انتخاب و ارزیابی اینقدر مهم هست که در صورت انجام نشدنش ، خطری برای امیر پیش بیاد.!؟
با این حرفم ، انگار حس خواهرانه اش به کار افتاد و نگران شد، چون با صدای آرامی پرسید:
-چه خطری مثلا.!؟ خطر جانی.!؟
منم ناخوداگاه تن صدایم پایین رفت:
-آره فکر کنم
-از طرف کی.!؟ 
-نمیدونم... احتمالا اون طرف
یهو با صدای بلند قهقه ای زد و شروع کرد به خندیدن.! نمیدانم دقیقا به چه میخندید ولی فهمیدم که از اول هم ، نگرانی، باعث پایین رفتن صدایش نبوده بلکه برای شوخی و دست انداختن من اینطور کاراگاهانه رفتار کرده.! 
خوب که خندید و احتمالا اشک چشمانش را هم بر اثر خنده جاری شده بود پاک کرد، گفت:
-وااای خدا چقدر خندیدم، واقعا مرسی مهتا جان که امروز اینقدر روحیه مو عوض کردی، یه بوس طلبت.!
نفس پر حرصم را بی صدا بیرون دادم و گفتم:
-سمیرا میتونم ببینمت.!؟ 
بعد از لحظاتی مکث بخاطر این درخواست یکباره ام، جواب داد:
-آره حتما.. کجا.!؟ خونه ی شما یا بیرون.!؟ 
-نه ، بیرون بهتره... امروز عصر کافی شاپ خیال (حیال) میبینمت همون که کنار آبه..
-باشه، میدونم کجاست.. ساعت پنج اونجام
-منتظرم.. خداحافظ
-خداحافظ
دل تو دلم نبود.. نمیدانستم قرار است چه بگویم یا چه بشنوم ، فقط میخواستم از نزدیک ببینمش و از بی خطر بودن ماجرا مطمئن شوم.. این روزها بدجور به همه چیز مشکوک بودم و همین بیشتر به دلشوره ام دامن میزد.!  
به هر حال بیکار نشستن در خانه و این همه بادیگارد و راننده و محافظت، یه شک و شبهاتی در ذهن آدم پیش میاورد. البته تا الان هیچ وقت آنقدر این حس قوی نبوده که بخواهم پی ش را بگیرم ولی الان پای مسئله ی عظیمی به نام "امیر" در میان ست که حتما باید از ماجرای این عمارت و کار و تجارت مرموزانه سردربیاورم.!
---
ساعت نزدیک پنج بود که رسیدم. مثل همیشه با راننده آمده بودم و او را همانجا جلوی در کافی شاپ کاشتم و گفتم: من نیم ساعت اینجا کار دارم، تو منتظرم بمون تا بیام..
اون هم با "چشم" کوتاهی ماشین را پارک کرد و من پیاده شدم و وارد کافی شاپ شیک و تمیز مقابلم شدم. هر چه چشم گرداندم ندیدمش، پس وفتم و میزی را در دورترین جای ممکن از دیدرس عُموم انتخاب کردم و نشستم.. هنوز دقایقی تا پنج مانده بود و باید منتظر می ماندم. یک کاپوچینوی داغ سفارش دادم و به این فکر کردم که چطور حرف بزنم که نه او را مشکوک کنم نه نگران.! 
نمیدانم چقدر گذشته بود که با کشیده شدن صندلی مقابلم سرم را بالا گرفتم و با دیدن سمیرا و لبهای همیشه خندانش ، تبسمی کرده و دستش را به گرمی فشردم.
بعد از احوالپرسی گرمی ، نشست و کیفش را هم کنار دستش روی میز گذاشت. 
با یک حس میزبانی، دستم را به سمت گارسون بالا گرفتم و با اشاره از او خواستم نردیکمان بیاید. سمیرا هم با سفارش یک چای ، او را روانه کرد و بعد هم رو به من گفت:
-خب، مهتا خانوم.!! بفرمایید.!! ما در خدمتیم.!
سرم را زیر انداختم و با دستمال مقابلم مشغول بازی شدم.! انگار پی به خود درگیریَم برد که دستش را پیش آورد و انگشتانم را لمس کرد و به آرامی گفت: 
-چی شده عزیزم.!؟
پوست لبم را با دندان جویدم و گفتم: 
-یه چیزایی درست نیست.!! من احساس بدی دارم.
ابروهای پرپشتش را مثل امیر در هم کرد و با تعجب و نگرانی گفت: چی مثلا.!؟ میشه بیشتر توضیح بدی.!؟
-نمیدونم، فقط چند تا سوال ازت داشتم.!
-بپرس عزیزم.!
-شما توی شرکت چیکار میکنین.!؟ یعنی واردات و صادراتتون چیه.!؟ چه اجناسی میارید و بعد میفرستید به جاهای دیگه.!؟
کمی فکر کرد و به آرامی گفت:
-تا جایی که به من و حیطه ی کاری من مربوط میشه میدونم که سنگهای قیمتی و این چیزا میایریم و به دست کارگاه هایی که مال خود شرکت هستن میرسونیم و اونها هم اشیاء تزئینی و زیرآلات درست میکنن و با مارک اختصاصی خود شرکت به جاهای دیگه میفرستیم.. همین.
با حالات مشکوکی نگاهش کردم و گفتم:
-تا الان به چیزی مشکوک نشدی.!؟ مثلا اینکه درکنار این چیزها، کارهای دیگه ای هم انجام بگیره،!؟
اینبار ابروهاش بالا رفت و گفت:
-چی داری میگی.!؟ منظورت چیه.!؟
پوفی کردم و با خودم گفتم؛ ای بابا اینم که خیلی ساده ست و معلومه از هیچی خبر نداره.! حالا چیکار کنم.!؟!
توی این فکر بودم که حالا چجوری بحث پیش اومده رو بپیچونم و تا مشکوک تر از این نشده قضیه رو ببندم که روی میز خم شد و سرش رو جلو آورد و با لحن نگرانی پرسید:
-مهتا.!! تو از چیزی خبر داری که من ندارم.!!؟
سرم را عقب کشیدم و با لبخندی که هیچکس جز خودم مصنوعی بودنش را نمیفهمید گفتم:
-نه بابا..!! تو هم چه فکرایی میکنیا.!! به گمونم خل شدم ..این روزا از بس فیلمها و رمانهای مجهول و مرموز میخونمو میبینم تحت تأثیر قرار گرفتم.!!
و بعد هم بی هیچ دلیلی هه هه هه خندیدم.. این خنده واقعا نه تنها سمیرا که همه ی میزهای اطرافمان هم به بی جا و الکی بودنش پی بردند.
سعی کردم سریع اعتمادبنفسم را پیدا کنم و بحث را جمع کنم پس به نگاه مشکوکش چشم دوختم و با مهربانی گفتم: برای مراسم این هفته میبینمت دیگه..!؟ اگه امیر هم نیومد تو با مامانت اینا بیا حتما.
کیفم را برداشتم و خواستم از صندلی م بلند شوم که دستم را گرفت و به آرامی گفت: 
-اگه چیزی بود میتونی روی من بعنوان یک دوست راز نگه دار حساب کنی.. مطمئن باش حرفهات تا آخر عمر پیشم محفوظ می مونه.
لبخندی به این قلب رئوفش زدم و به نشانه ی تأیید، انگشتانش را فشردم.
با سری زیر افتاده بخاطر این نشست بی فایده، سوار ماشین شدم و به راننده دستور حرکت دادم.

ادامه دارد...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.