عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل اول ...بخش پنجم

فصل اول -  بخش ٥


 

چند وقتی بود که به همه چیز مشکوک بودم ، مخصوصا به ایرج خان که همه ی کارهایش مرموزانه و زیرکانه بود. به هرحال من هم دختر سالار خان بودم و بهره ای از آن شامه ی قوی ش برده بودم. ولی اگر تا الان دنبالش را نگرفتم ، بخاطر این بود که نخواستم یا شاید ترسیدم حقایقی برایم آشکار شود که اصلا آمادگی پذیرشش را نداشتم .خصوصا برای منی که اینقدر پدرم را دوست داشتم و همیشه برایم مثل یک قهرمان بی چون و چرا بود.! پدری که هر چه اراده میکردم در چشم به هم زدنی جلویم ظاهر میکرد.! پدری که بعد از مادرم بخاطر من دیگر ازدواج نکرد. هر چند میشنیدم با زنهایی رابطه دارد ولی آنقدر حریم خانه را حفظ میکرد که هیچوقت پای همچین زنهایی را به داخل عمارت باز نکند. همیشه برایش احترام عجیبی قائل بودم نه مثل بقیه از روی ترس یا چاپلوسی بلکه واقعا از صمیم قلبم. و او نیز این را خوب میدانست و به تنها کسی که در این دنیا اهمیت میداد من بودم و بس.. حتی عمه سلطان را هم مثل من دوست نداشت و روابطشان بیشتر جنبه ی کاری و شغلی داشت تا رابطه ی خونی و فامیلی.!
همیشه دلم میخواست مادری داشتم و در این شرایط حساس روحی با او حرف میزدم و مشورت میکردم ولی خب دیگر این هم خواست خدا بوده که احتمالا بخاطر کمبود او ، کسان دیگری را به زندگیم وارد کند.! کسانی که وجودشان نور و رنگ بود به این همه بی انگیزگی زندگیم.
دوباره به یاد امیر افتادم و برای صدمین بار دلشوره گرفتم. یعنی کجاست.! یعنی چه کاریست که اگر درست انجام ندهد عاقبت بدی برایش به همراه دارد.!؟ اینبار حتماً باید سر از کارشان در بیاورم و تا جایی که میشود پیش میروم.
ماشین که به داخل عمارت وارد شد، از راننده خواستم که همانجا مرا پیاده کند و او هم اطاعت کرد. با آرامش ساختگی همانجا ایستادم تا او رفت و به قسمت پارکینگ محوطه پیچید. به اطرافم نگاهی انداختم .با توجه به دوربینهای مداربسته ای که سراسر عمارت و باغ پشتی را زیر نظر داشت نمیتوانستم حرکت مشکوکی انجام دهم،. از جای همه ی دوربینها باخبر بودم ، بارها به اتاق نگهبانی رفته بودم و از تلوزیونهای آنجا زاغ سیاه همه را چوب زده بودم.. البته چند بار هم که نگهبان حواسش نبود به تلوزیونی که با آن ، دوربین محل کار امیر کنترل میشد ناخنک زده بودم، روی صورتش زوم کرده و دقایقی تماشایش کرده بودم.! چقدر این آرامش ذاتیش را دوست دارم.. همیشه و همه جا همانطور ساکت و بی حرف بود و کارهایش را بدون هیچ دستور یا توضیح اضافه ای انجام میداد. 
دوباره با خودم زمزمه کردم : کجایی امیر دلم برات تنگ شده.! 
و باز هم مثل همیشه فکرش را با تکان دادن سرم از ذهنم پس زدم. 
به آرامی و با حالتی مثل پیاده روی معمولی به سمت پشت عمارت راه افتادم.. همانجایی که معمولا امیر حضور داشت و الان احتمالا افراد دیگری باید کارهایش را انجام میدادند.! سرم را به سوی آسمان گرفتم و دستانم را به دو طرفم باز کردم که یعنی دارم نفس میگیرم.! از زیر چشم به اطرافم نگاهی انداختم ، هیچ خبری نبود، حتی پشه هم پر نمیزد.!
سرم را صاف گرفتم و دوباره راه افتادم.. صدای سگهایی را از فاصله ی نسبتا نزدیکی میشنیدم ولی چون خوشبختانه از هیچ موجود زنده ای غیر از انسانها نمیترسیدم، بیخیال آنها به راهم ادامه دادم و بلاخره به دروازه ی بزرگ آهنی رسیدم.. دری که آخرین بار وقتی ده سالم بود دیده بودمش ...خوب به خاطر دارم چون اولین حضور امیر در زندگیم از همانجا شروع شد. داشتیم با پسر عمه ام رادین در چمنهای محوطه ی پشت عمارت بیسبال بازی میکردیم که من با چوبم محکم ضربه ای به توپ زدم و با سرعت به سمتِ توپِ به هوا رفته دویدم. توپ به پشت تورهای خاردار رفت و آنطرف فنسها فرود آمد. رفتم و از لای میله های درِ بزرگ قفل دار مقابلم سرکی به داخل کشیدم.. هر چه نگاه انداختم توپ را پیدا نکردم ، ناامیدانه خواستم برگردم که صدای مردانه ای را از پشت سرم شنیدم که به آرامی گفت: اینجا خطرناکه خانوم کوچولو..!!
با اخم برگشتم و نگاهش کردم...چهره اش برایم آشنا بود...چون آن زمان یکی دو سالی بیشتر نبود که ایرج خان به زندگی کاری و شخصی ما وارد شده بود پس با خانواده اش آشنایی نداشتم و نمیدانستم او پسر ایرج خان ست اما چندین و چندبار در محوطه عمارت و اطراف پدرم دیده بودمش. البته هنوز باهاش همکلام نشده بودم.. یعنی کلا پدرم من را از صحبت با افراد دور و برش منع کرده بود، همه ی جنس های مذکر را گرگ قصه ها می دانست و از نزدیک شدن به آنها برحذرم میکرد. مخصوصا غریبه ها.! 
امیر وقتی دید با اخمهای گره کرده و در هم نگاهش میکنم لبهایش را که میرفت به خنده باز شوند به دندان گرفت و گفت: 
-مگه من چی گفتم که چشماتو برام اینطوری پیچ پیچی کردی.!؟ 
از اصطلاحش خنده م گرفت ولی همچنان سعی کردم اخمهایم را نگه دارم و گفتم:
-من خانوم کوچولو نیستم .. مگه نمیبینی فقط اینقدر ازت کوچیکترم.!! 
و با دستم اندازه ی یک وجب را نشان دادم. خداییش همون موقع هم اعتماد بنفسم الکی زیاد بود .! بر چه اساسی خودم را که به زور تا شکمش میرسیدم یک وجب کوتاهتر میدانستم هنوز هم نفهمیدم.! همیشه وقتی به آن ماجرا فکر میکنم ناخوداگاه لبخندی به روی لبهایم میآید، همانطور که او لبهایش به خنده ای زیبا باز شد و با ابروهای بالا رفته اش سری به نشانه تأیید حرفم تکان داد.! بعضی وقتها با خودم میگویم شاید با دیدن همان لبخند زیبا و جذابش علاقه ام شروع شد..! 
آن روز رفت و برایم از محوطه ی حصارکشی شده، توپم را آورد. طوری جلویم زانو زد که صورتش مقابل چشمانم قرار بگیرد و با جدیت گفت:
-ببین، اینجا برای خانومها جای مناسبی نیست..اگه از پدرت هم بپرسی حرف منو تأیید میکنه و ازت میخواد که اینطرف نیای.. پس نه بخاطر دختربچه بودنت بلکه بعنوان یه خانوم متشخص ازت میخوام دیگه اینجا نیای.! باشه.!؟ قول میدی.!؟
با اینکه حرفش بیشتر مرا کنجکاو کرده بود، ولی بخاطر حرفهای قشنگ و باکلاسی که زد ، قبول کردم. او هم با لبخندی به کفشم اشاره کرد و گفت: میخوای ببندمش.!؟ خانوم.!؟
نگاهم از روی چشمهای سیاهش به انگشتش  چرخید و بعد هم روی کفشهایم که بندشان باز شده بود ثابت ماند. اینبار هم بخاطر اینکه من را بزرگ و خانوم دیده بود با سر و زبانم گفتم: بله لطفا.!
با جدیت کامل ، بندها را گره زد و از جایش بلند شد و گفت: خب دیگه من میرم ، شما هم لطفا برید و حتی اگه توپتون هم افتاد این سمت نیاین.. باشه خانوم.!؟ 
وقتی یادم می آید که این "خانوم" گفتن را خودم تو دهنش انداختم و باعث شدم من را اینقدر بزرگ ببیند حرصم میگیرد.
دوباره و چند باره از یاداوری خاطراتش دلم میگیرد و آهی از سر دلتنگی میکشم.!
---
همانطور صورتم را روی میله های سرد مقابلم چسبانده و انگار منتظرم درب آهنی خود به خود باز شود.!! با شنیدن صدای پایی خود را به گوشه ای کشیدم و پشت ستونی پناه گرفتم.! حواسم را جمع کردم که چگونه در را باز میکنند تا من هم از همان روش استفاده کنم.! سرکی کشیدم و مردی را دیدم که نزدیک در شد، کارتی را جلوی قفل میانیِ آن گرفت و خیلی راحت ، دو لنگه ی درِ آهنی از هم گشوده شد و کنار رفت.!
با افسوس و آهی از سر استیصال به بیرون آمدن ماشین و قفل شدن دوباره ی در خیر شدم.!
در دل به مخترع همچین قفلی ناسزایی دادم و به سمت عمارت اصلی ، عقب گرد کردم تا سرِ فرصت نقشه ای بچینم و با درایت بیشتری وارد همچین مخمصه ی پیچیده ای شوم.!

ادامه دارد....
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.