عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل اول - بخش ششم

فصل اول - بخش ٦


 


باید کاری میکردم.. اول با خودم گفتم خب؛ کلید آن قفل، کارت پرسنلی آدمهایی ست که آنجا کار میکنند، که یکی از آنها مسلماً امیر است.! پس میتوانم کارت او را بگیرم.! ولی بعد با ناامیدی جواب دادم.. اگر کارتش را با خود برده باشد، چه.!؟ و چون احتمال خیلی کمی دادم که بدون کارت به مأموریت رفته باشد پس این شانس از بین میرفت.!
راه دوم باز کردن قفل بدون کارت بود که برای این کار باید از کسی کمک میگرفتم و آن هم قطعا نشدنی بود.
راه حل سوم ، دزدیدن کارت یکی از پرسنل داخل محوطه بود که آنهم به دلیل ورود و خروج بی صدا و آرامشان باز هم کار سختی بود.. حالا اینکه چطوری گیرشان بیندازم و کارت را از جیبشان کش بروم دیگر خود داستان جدایی داشت.! خب این راه حل هم مردود شد.  
مینوشتم و با خودکار قرمز خط پر رنگی رویشان میکشیدم. خوشم آمده بود از این کاراگاه بازی. اصلا به این فکر نمیکردم که ممکن ست پای جان خودم و حتی امیر در میان باشد.! همه چیز را یک بازی و یا شاید سرگرمی تصور میکردم که مثل پازل یا میتوانست راحت کنار هم قرار بگیرد و حل شود و یا اگر بعضی قطعات گم شده بود و در جای خودش قرار نمی گرفت ، فوق فوقش میشد شکل تازه ای با بقیه اش درست کرد.!
----
با همه تلاشم هیچ کاری نتوانستم از پیش ببرم، یک هفته ی دیگر هم گذشت و موعد مراسم سالگرد تأسیس شرکت فرا رسید. کارهای شخصی م را خودم به عهده گرفته بودم و با یک دنیا ذوق و شوق آماده ی حضور در مهمانی ای بودم که قرار بود در سالن بزرگ عمارت برگزار شود و تمام افراد کاریِ پدرم که از جمله ی آنها و مهمترینشان خانواده ی ایرج خان بودند حضور داشتند. بی صبرانه منتظر دیدن امیر بودم.بیشتر از دو هفته بود که ندیده بودمش. 
تمام امیدم به حرفهای سمیراست که گفته "می آید".!
لباس حریر آبی خوش رنگی که از جلو تا روی زانو و از پشت تا قوزک پایم میرسد با کفش پاشنه بلند سورمه ای و براقی پوشیده ام و با آرایش و شنیون موهایم خیلی بیشتر از سنم نشان میدهم. دلم بی تاب و نگران در سینه ام تندتند میزند.منتظرم..منتظرم که بیاید هر چند بی حرف و هر چند مثل همیشه با نگاهی بی قید و بی تفاوت،! دلم فقط حضورش را میخواهد، حضوری که همیشه کمرنگ بوده و بی ادعا.!
 چنان به در چشم دوخته بودم که هر کس مرا میدید مطمئنا میفهمید انتظار شخص مهمی را میکشم.. ولی خوشبختانه کسی حواسش به من نبود و میتوانستم با خیال راحت بنشینم و با دستی زیر چانه زده منتظر بمانم.
ساعت نزدیک نه بود که بلاخره در باز شد و ایرج خان تشریف فرما شدند.. به یاد ندارم تا بحال از دیدنش اینقدر خوشحال شده باشم.! از جایم برخاستم و به سمتشان رفتم. اول با ایرج خان دست داده و خوش آمد گفتم بعد همسرش که یک خانوم تُرک و بی نهایت زیبا بود مرا مهربانانه در آغوش گرفت و صورتم را بوسید و در آخر سمیرا که برق شوق در چشمان مشکی و درشتش نمایان بود مرا به خود فشرد و زیر گوشم گفت:  
-ناقلا خوشکل کردی.!! خبریه.!؟
لبخندی زدم و چشمکی حواله ی شیطنت پنهان در کلامش کردم. مطمئن شدم که به احساسم نسبت به امیر چیزهایی فهمیده. پس همینطور حرفش را بی جواب میگذاشتم سنگین تر بودم. 
وسایلشان را که تحویل خدمه دادند همچنان ایستاده و منتظر بودند به سالن دعوتشان کنم ولی من در انتظار فرد اصلی خانواده شان بودم و حواسم به بقیه نبود.! ایرج خان با خنده ای گفت:
-مهتا جان، اجازه میفرمایید.!؟
با تعجب و گیج برگشتم به سمتش و گفتم:
-بله.!؟ برای چی.!؟
سمیرا زیر بازویم را گرفت و با لبخندی که از صورتش جمع نمیشد، گفت:
-عزیزم، بهتره بریم تو ، اینجا تو راه بقیه ایستادیم.
تازه متوجه حرفهایشان شدم و با شرمندگی لبم را گزیدم و رو به ایرج خان گفتم:
-ببخشید، لطفا بفرمایید توی سالن..پدرم منتظرتون هستن.. بفرمایید خواهش میکنم.
خودم جلوتر راه افتادم و با دست به داخل دعوتشان کردم..وقتی هر سه وارد سالن اصلی شدند ، خواستم برگردم که سمیرا بازویم را گرفت و به آرامی گفت: هنوز نیومده. 
با ترس و نگرانی به چشمانش خیره شدم، فکر کنم از حالت چهره ام ، پی به حال پریشانم برد که دستش را زیر بازویم انداخت و به سمت گوشه ی سالن کشید.
روی مبلی مرا نشاند و برایم لیوان آبمیوه ای آورد. بی حرف منتظر بود که کمی آرام شوم. نمیدانم او چطور میتوانست آنقدر خونسرد باشد.! دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: 
-خبری ازش داری.!؟ تماس گرفته باهاتون.!؟
سرش را به علامت نه ، حرکت داد و سر به زیر انداخت. نمیدانم کارم درست بود یا نه ولی بلاخره یک نفر باید کمکم میکرد، نمیتوانستم تنهایی کاری از پیش ببرم.! بلند شدم و دستش را کشیدم و به سمت اتاقم رفتم. مطمئنا او هم فهمیده بود یک جای کار میلنگد که بی سوال و جواب دنبالم راه افتاد. وارد اتاق که شدم دستش را رها کردم و به سمت میزکامپیوترم رفتم و او همانطور بی صدا حرکات مرا تماشا میکرد. مثل اینکه خواهر و برادر آرامش ذاتیشان را از مادرشان به ارث برده بودند. با آنکه شناخت زیادی از سمیرا نداشتم و فقط میدانستم پنج سال از من بزرگتر ست و در یکی از شرکت های پدرم کار میکند، ولی به هر حال همینکه میدیدم اینقدر از نظر روحی به امیر شبیه است برایم کفایت میکرد که بتوانم به او هم مثل برادرش اعتماد کنم. دستم را به سمتش گرفتم و گفتم: بیا اینجا سمیرا.
آمد و کنارم رو به کامپیوتر ایستاد و به صفحه مانیتور چشم دوخت.
گفتم: ببین من میخوام بهت اعتماد کنم و ازت کمک بخوام ، فکر میکنی از پسش برییای.!؟
با همان خونسردی گفت: از پس چه کاری.!؟
دلم میخواست از آنهمه هیجان و ترسی که در من بود در او هم ذره ای به چشم میخورد ولی امان از آنهمه آرامش.! 
کاغذهای خط خطی شده ام را که مثلا نقشه محوطه ی ممنوعه و دوربینهای مدار بسته را کشیده بودم جلویش گذاشتم و گفتم: ببین ، این نقشه ی عمارت ماست.. میخوام کمکم کنی وارد این قسمت بشم.!
کمی به کاغذها نگاه کرد و متفکرانه گفت: این قسمت کجاست.!؟
با این سوالش هیجانم بیشتر شد ، کاغذی که نقشه ی محوطه ی ممنوعه را کشیده بودم برداشتم و با خودکاری دور دروازه ی آهنی آن خط کشیدم و گفتم:
-این در ، یه قفلی داره که فقط با کارت پرسنلی کارکنان محوطه باز میشه. من میخوام کمکم کنی یکی از این کارتها به دستم برسه.
بلاخره تعجب را در چشمان درشتش دیدم.! سرش را جنباند و با حالت مشکوکی گفت: چرا باید اینکارو بکنم.!؟یعنی در اصل تو چرا میخوای وارد اونجا بشی.!؟ جایی که یک همچین قفلی داره پس حتما اینقدر خطرناک هست که حضور بقیه ی آدما  رو مجاز ندونستن.!
با نگرانی گفتم:
-تو میخوای داداشت پیدا بشه یا نه.!؟ امیر یکی از مسئولین این محوطه ی مرموزه.! ما باید اول بفهمیم اینجا چیکار میکنن تا بعد بدونیم قدم بعدیمون چی باید باشه.!
-مهتا .!!! تو واقعا فکر کردی بچه بازیه.!!؟ من همیشه اینو یاد گرفتم تا جایی باید وارد شد که اگه دیدی درهای پست سرت داره بسته میشه بتونی برگردی و ازشون رد بشی.! بیش از حد سرک کشیدن توی همچین کارهایی غیر از خطر چیز دیگه ای به دنبال نداره.
دستش را گرفتم و با اطمینان گفتم:
-نگران نباش، اولا که من دختر رئیس این دم و دستگاهم و کسی جرأت نداره به من آسیبی بزنه بعد هم به هیچ عنوان کسی از کمک تو چیزی نمیفهمه.. مطمئن باش سرم هم بره اسمی ازت نمیارم.
با این حرفم انگار واقعا نگران شد چون کامل به سمتم برگشت و دست مرا که روی دستش بود فشرد و گفت:
-این حرفها چیه که میزنی.!؟ مگه قراره اون تو چی باشه که بخاطرش کسی بخواد بهت آسیب برسونه.!؟ مطمئنم یه توهم دخترونه زدی و فردا به این فکرهای مسخره ی الانت میخندی.!
بی حرف به چشمانش زل زدم و در دل آرزو کردم کاش همینطور باشد که او میگوید.!
بلاخره قبول کرد که کمکم کند، البته به قول خودش برای اینکه به من ثابت کند فکرهایم پوچ ست ولی به هر دلیلی فقط برایم رسیدن به هدفم مهم بود و بس.
قرار شد فردا برایم یکی از آن کارتها را گیر بیاورد. مثل اینکه میخواست از طریق یکی از دوستانش که در قسمت کامپیوتری شرکت کار میکرد و طراحی و ساخت کارتهای پرسنلی بر عهده ی او بود اینکار را انجام دهد. گونه های برامده ی خوشکلش را بوسیدم و از کمکش تشکر کردم. بقیه ی مراسم را در هپروت سیر کردم و برای رسیدن به روز موعود نقشه ها ریختم. 
چهار روز بعد بود که بلاخره کارت از طریق پست به دستم رسید.به این کاردانیش که برای محکم کاری و مشکوک نشدن بقیه از این روش استفاده کرده بود، آفرین گفتم. طبق نقشه ای که کشیده بودم باید فرداصبح که همه مشغول کارند و کسی حواسش به کارهای من نیست ، شروع کنم.. پس زودتر از موعد همیشه رفتم و در رختخوابم دراز کشیدم تا صبح با انرژی بیشتر و فکر بازتری کارم را انجام دهم.
صبح شنبه بود و مدرسه هم که تعطیل. نزدیک ساعت نه با صدای زنگ هشدار موبایلم بیدار شدم و خیلی معمولی کارهای روتین هر روزه ام را انجام دادم و با لباس ورزشی آماده ورزش صبحگاهی شدم. البته اینکه ساعت ده صبح چه کسی ورزش صبحگاهی انجام میدهد در عمارت ما و مخصوصا برای من اصلا جای تعجب نداشت چون بقیه به این رفتارهای غیر عادی ام عادت کرده بودند کسی به این مسئله مشکوک نمیشد.
از استرس، کارت در دستانم عرق کرده بود. میدانستم کارم درست نیست ولی باز هم حس کنجکاوی م آنقدر بالا زده بود که ترس و نگرانی جلودارم نمیشد.اول رفتم به سمت اتاق نگهبانی، میخواستم دوربین آن قسمت را قطع کنم. داخل شدم و نگهبان را مثل همیشه در حال حل کردن جدول دیدم. بالای سرش رفتم و با انرژی گفتم: خسته نباشید.! سرش رابه طرفم چرخاند و با لبخندی تشکر کرد. به طرف تلوزیونها رفتم و گفتم: چه خبر.!؟ امروز کی رفته کی اومده.!؟
-هیچی خبری نیست.. همه چیز در امن و امانه به طرفش رفتم ،خودکار را از دستش گرفتم و با همان لبخند گفتم: پس حالا که خبری نیست میتونی بری برای خودت یه قهوه ی خوشکل درست کنی و بیای ، من هم همینجا هستم تا برگردی.
اول با تردید نگاهی به تلوزیونها انداخت و وقتی دید همه چی ساکت و آرام سر جایش هست و هیچکس در عمارت رفت و آمدی نمیکند ، از جایش برخاست و با مهربانی گفت: ممنون، پس شما همینجا باشید تا من برگردم.
انگشت شصتم به علامت اوکی  بالا بردم و گفتم: برو خیالت راحت.
تا از در بیرون رفت مشغول شدم ... فیلم دیروز را پیدا کردم و تلوزیون مربوط به محوطه را روی آن تنظیم کردم و دوربین را هم از کار انداختم.
خب این از این..حال باید صبر میکردم تا نگهبان برگردد و سر پستش بیاید تا به رفتارم مشکوک نشود. چند دقیقه ای منتظر شدم ولی انگار زیادی بهش خوش گذشته بود و خیال برگشتن نداشت.! سرم را از اتاق بیرون بردم و دور و بر را دید زدم ، کنار یکی از راننده ها ایستاده بود و با خیال راحت قهوه اش را میخورد.!! با صدای بلندی گفتم: هاکان ، لطفا بیا که من کار دارم باید برم..!
برگشت با دست علامت داد که تو برو من الان میام.. و مشغول خداحافظی با طرف مقابلش شد.
بخاطر اینکه وقتی برگشت زیاد به تلوزیونها توجه نکند همانجا ایستادم تا برسد و وقتی از بابت همه چیز بهش اطمینان دادم ، از اتاق خارج شدم. 
خب حالا نوبت اجرای نقشه بود.. با آرامش به سمت پشت عمارت شروع به دویدن کردم.. روبروی درب بزرگ آهمی ایستادم و همانطور که درجا میزدم کارت را جلوی قفل گرفتم. بعد از لحظاتی در با صدای تیکی شروع به باز شدن کرد.. اطرافم را با ترس پاییدم..! خوشبختانه خبری از کسی نبود.. درون محوطه بنا به دلایلی دوربین نداشت که همین مسئله را مشکوک تر میکرد.! با عجله پشت یکی از درختها پنهان شدم و نفسی تازه کردم. آنقدر همه چیز هیجان انگیز بود که به کل امیر را فراموش کرده بودم و فقط میخواستم بفهمم آنجا و در ساختمان انتهای محوطه چه کارهایی در حال انجام است.!؟
نگاهی به اطراف انداختم و با اطمینان از امنیت اطراف، با سرعت به سمت ساختمان سفید رنگ و نسبتا بزرگ پشتی دویدم. در پناه یکی از دیوارها ایستادم باز هم اطرافم را از نظر گذراندم.. انتظار داشتم سگهایی که صدایشان را شنیده بودم به سمتم حمله ور شوند، که البته برای این هم راهکاری داشتم و پلاستیکی را از استخوان و گوشت پر کرده و همراه آورده بودم. ولی خبری از سگ و هیچ جاندار زنده ای نبود.! ترس به دلم افتاده بود.!! نگاهی به پنجره ی بغل دستی م انداختم. متاسفانه پرده داشت و شیشه هایش هم سیاه و تاریک بود و چیزی دیده نمیشد!
به سمت در ساختمان نگاهی انداختم و همانطور که چشمانم روی در زوم شده بود به سمتش دویدم که یکباره پایم به چیزی گیر کرد و سکندری خوردم و چون سرعتم زیاد بود نتوانستم خودم را کنترل کنم و به شدت به زمین سقوط کردم.! همانطور که دمر روی آسفالت افتاده بودم چشمانم را بستم و فاتحه ی خودم را خواندم که الان دیگر حتما یک لشکر آدم بالای سرم ایستاده اند. از فرط ترس حتی احساس درد هم نمیکردم. 
بعد از چند لحظه که دیدم هیچ صدایی از جایی شنیده نمیشود چشمانم را آرام گشودم و از زیر چشم دور و برم را از نظر گذراندم. نه ، انگار واقعا خبری نبود.!! با سرعت از جایم بلند شدم و خودم را به کنار در رساندم. تازه دست و پایم شروع به درد و زوق زوق کرد. پوست دست و زانویم کاملا کنده شده بود و خون می آمد.. قوزک پایم هم بدجور درد میکرد.!
دلم از دیدنش آشوب شد ولی چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا بر خودم مسلط باشم.!

ادامه دارد....
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.