عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل اول - بخش هفتم

فصل اول - بخش ٧

 

 

به آرامی از درِ شیشه ای سرکی به داخل کشیدم،  باز هم خبری نبود.! با خود گفتم؛ نه، انگار واقعا هیچ چیز مشکوکی وجود نداره.!! 
با هل کوچکی در را باز کردم و از لای در ، خود را داخل کشیدم.! احساس کاراگاه هلمز بهم دست داده بود و اطراف را با دقت به دنبال رد یا اثری از جرم و جنایت جستجو میکردم.
از راهروی باریکی گذشتم و دوباره به دری رسیدم که دو لنگه بود .مثل درِ اتاق عمل، از جنس چوب با یک قسمت مستطیل شکل شیشه ای بالای آن.! از همان تکه ی پنجره مانند، نگاهی به داخل انداختم.. واااو..!!!!!  یک آزمایشگاه بزرگ با تجهیزات و وسایل کامل که ده ها نفر با لباسهای مخصوص پزشکی و ماسک سفید مشغول کار بودند. 
-واای ، خدای من.!!! اینجا دیگه کجاست.!؟
موبایلم را از جیب پشتم دراورده و عکسی از لوگوی مخصوصی که روی در حک شده بود، گرفتم. باید تحقیقات بیشتر را بیرون انجام میدادم. وقتی لوگو دارند پس حتما همه چیز قانونی و مجاز است.!! 
نمیتوانستم بیشتر از این آنجا بمانم ، ممکن بود لو بروم.! پس به عقب برگشتم و با عجله از آنجا دور شدم.
به همان روشی که داخل شده بودم ، خارج شدم. به سمت اتاق نگهبانی رفتم و با دیدن هاکان دوباره لبخندی زدم. سرش روی جدولش خم بود و هر از چند گاهی هم به تلوزیون ها نگاهی می انداخت. آهسته دست بردم ، کابل یکی از تلوزیونها را کشیدم و با نگرانی ساختگی رو به او گفتم: وااای ببین این دوربینه انگار از کار افتاده،!! از جایش برخاست و به سمت بیرون دوید. من هم خیلی سریع همه چیز را به حالت اولیه اش برگرداندم و از اتاق بیرون زدم.
به عمارت که رسیدم نفسی از سر آسودگی کشیدم. اول رفتم و دست و پای زخمیم را با بتادین تمیز کردم و چند چسب زخم رویشان زدم که از سوزشش کم شود بعد هم لباسهایم را عوض کردم و سریع پشت کامپیوترم نشستم. طبق لوگو و اسمی که زیر آن حک شده بود ، سرچ کردم. با کمال تعجب یک شرکت بزرگ ساخت و پخش دارویی را پیدا کرد.!! کاملا مجاز و تحت نظارت کارشناسان دولتی.!!
باورم نمیشد.!! خب پس این همه قفل و محافظت برای چه بود.!؟ با خود گفتم: لابد برای حفظ سلامت و جلوگیری از خروج ویروسهای خطرناکی که آنجا بود.! ظاهرا همه چیز منطقی و قانع کننده به نظر میرسید و من هم بیهوده آنهمه به خودم زحمت داده بودم.! پس ماجرای امیر چه میشد.!؟ به چه مأموریتی رفته و چرا بعد از بیست روز هنوز برنگشته بود.!؟ 
از آنهمه سوالی که در ذهنم بود سرگیجه گرفته بودم، بهتر دیدم به همین جوابها قانع شوم و دست از کنکاش بیشتر بردارم، چون هیچ ارتباطی بین این شرکت دارویی و ناپدید شدن امیر نمیتوانستم پیدا کنم.!
-------
سی و دومین روز از مفقود شدن امیر میگذشت..دیگر تحملم تمام شده و نگرانی سمیرا و مادرش هم مزید بر آن، باعث شد بلاخره به سراغ پدرم بروم.. هر چه میخواهد بشود بگذار بشود، من دیگر صبرم به سر آمده بود.!
پشت در اتاقش ایستادم و در زدم و با اجازه ی ورودش ، داخل شدم. سرش روی برگه ای بود و تند تند چیزهایی را روی آن مینوشت. نزدیکتر رفتم و بی حرف کنار میزش ایستادم . بعد از تمام شدن کارش، برگه را تا زد و درون پاکتی گذاشت ، آن را بست و با مهر مخصوصش درِ پاکت را مهر کرد.! خب لابد نامه ی محرمانه ای بود که آنقدر مهر و موم لازم داشت.!!
بلاخره سرش را بالا آورد و نگاهی به چشمان منتظرم انداخت.! با لبخندی پر از مهربانی که همیشه فقط در مقابل من بکار میبرد، سرش را تکان داد و گفت: 
-جانم، دختر خوشکلم.! چیزی احتیاج داری.!؟
بی هیچ واکنشی لحظه ای نگاهش کردم و بی مقدمه گفتم:
-بابا، امیر کجاست.!؟
تعجب را برای ثانیه ای در چشمانش دیدم ولی خیلی زود بر خود مسلط شد و با حالت بی تفاوتی جواب داد:
-رفته مأموریت
-چه مأموریتی.!؟ 
چشمانش را ریز کرد و مشکوکانه پرسید:
-تو با امیر چیکار داری.!؟
وقتی اینطوری به آدم زل میزد دست و پا که هیچ، کل بدن به هول و ولا می افتاد. سرم را زیر انداختم و با نفس عمیقی گفتم:
-خانواده ش نگرانشن.. سمیرا و مامانش چند بار سراغشو از من گرفتن و خواستن که اگه تونستم حداقل شماره ای چیزی ازش پیدا کنم.! 
سنگینی همان نگاهش را هنوز حس میکردم ولی سرم را همچنان پایین نگه داشتم که مبادا با نگاهِ نگرانم خودم را لو بدهم.
بعد از یکی دو دقیقه سکوت، از جایش بلند شد و قدم زنان به سمت پنجره ی اتاقش رفت و پشت به من ایستاد و به آرامی گفت:
-بهشون بگو ما خودمون هم خبری ازش نداریم.
دلم در سینه فرو ریخت.!!! از نگرانی نفسم به شماره افتاد.!! یعنی چه که هیچ خبری ازش ندارن.!!! 
با گلویی خشک و صدایی که از ته چاه درمیامد گفتم:
-مگه نگفتین فرستادینش مأموریت.!؟ پس چطور ازش خبر ندارین.!؟
با شنیدن صدایم سرش را برگرداند و با اخمی که ناشی از تعجب بود گفت:
-داری از من بازجویی میکنی.!؟ تا اندازه ای که به تو و خانواده ش مربوط میشد توضیح دادم، بیشتر از این دیگه لازم نمیبینم حرفی بزنم. 
دوباره خیلی خونسرد به حالت اولیه برگشت و زیر لب ادامه داد: "درو هم پشت سرت ببند."
یعنی که برو بیرون.!!؟ داشت برای اولین بار من را از اتاقش بیرون میکرد.!! آنهم بخاطر یک سؤال و جواب ساده.!؟
بغضی راه گلویم را بست و با سری زیر افتاده  از اتاق خارج شدم.

ادامه دارد....
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.