عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل اول - بخش هشتم

فصل اول - بخش ٨

   

دلم میخواست سر به بیابان بگذارم..از دست پدرم، عمه و حتی ایرج خان که اینقدر بی تفاوت با نبودنِ امیر برخورد میکردند، داشتم دیوانه میشدم.!! اگر واقعا رفته بود برای مأموریت و اگر به راستی پدرم و حتی ایرج خان از او بیخبر بودند ، پس چرا بجای اینکه بیقراری و نگرانی در چهره شان دیده شود، یک ناراحتی و خاموشی ناامیدکننده را مخصوصا در نگاه ایرج خان میدیدم.!!؟ چه شده بود که پدرم آنقدر عصبی بود و مدام خشمگین.!!؟
عمه سلطان هم انگار در سکوتی مرموز ، انتظار چیزی را میکشید.!! چون یکریز سرش را در لپ تاپش فرو برده بود و کارهایی انجام میداد که نمیشد فهمید چیست.!! یک هفته بود که خانه ی ما در این وضعیت وحشتناک به سر میبرد و صدا از کسی در نمی آمد ، مخصوصا خدمه ی بیچاره و راننده و نگهبانها که دائم مورد عنایت پدرم قرار گرفته و فریادهای گوش خراشش را تحمل میکردند و جیک نمیزدند.! دلم میخواست سؤالاتم را از کسی میپرسیدم و حداقل از اینهمه نگرانی و اضطرابم کاسته میشد.! ولی تقریبا مطمئن بودم که هیچکس از ماجرا خبر ندارد و اگر هم اطلاعی داشته باشد جرأت گفتنش را ندارد.!
با سمیرا بیرون از عمارت قرار گذاشتم و با هم صحبت کردیم ولی فایده ای که نداشت هیچ، نگرانیمان هم بیشتر شد.! دستم به هیچکس و هیچ چیز بند نبود. همین که نمیدانستیم زنده است یا نه ، و انتظار و بی خبری بیشتر از هر چیز دیگری عذاب آور بود.! حالا من هیچ.. دل بی تابم به درک.. بیچاره مادر و خواهرش که هر لحظه می مردند و زنده میشدند. مادرش هر چه خواست به پلیس اطلاع دهد ایرج خان اجازه نداد و با گفتنِ "صبر کنید"، مهر تأییدی بر شکِ من در مورد مطلع بودنش از جا و مکان امیر، زد. نمیدانم داستان از چه قرار بود که حتی نمیخواستند پای پلیس به ماجرا کشیده شود.!! 
.......
روز چهلم بود که بلاخره این بمب ساعتی، زمانش به انتها رسید و ترکید ، و ترکش هایش بیشتر از همه به من که در منبع این بمب بودم برخورد کرد و جای جای روحم را زخمی و مجروح کرد.
نزدیک غروب بود، من در اتاقم نشسته بودم 
و مثل تمام این چهل روز در خود فرو رفته و غمگین به امیر می اندیشیدم، که ناگهان در اتاقم باز شد و ملیکه دخترک خدمتکاری که کارهای مخصوص من را انجام میداد وارد شد. با این حضور ناگهانی و چهره ی رنگ پریده اش ، دل در سینه ام چنان فرو ریخت که صدای ضربانش را برای لحظه ای نشنیدم.! 
به سمتش دویدم و با اضطراب گفتم:چی شده.!؟ 
با لکنت زبان گفت: آ...آقا..میگـ..ن.. امیر...مـ..مُــرده.!
آنقدر کلماتش را بد تلفظ کرد که اولش نفهمیدم چه گفت، همانطور بی هیچ واکنشی، منتظر بقیه ی جمله، به دهانش چشم دوخته بودم.!!
سرم را با گیجی حرکت دادم و گفتم: خب.!!!
انگار متوجه پریشانی و بی دقتی م شد که دوباره با نفس عمیقی، جمله ی لعنتیش را تکرار کرد..سه باره، چهارباره... و من همانطور نامتعادل ایستاده و مثل برق گرفته ها خیره به دهانش خشک شده بودم.! حتی نفس کشیدن هم از یادم رفت و حتی ضربان قلبم متوقف شد و شاید حتی برای لحظاتی مُردم.!
چشمانم را بستم و همه جا تاریک و وهم انگیز شد.! دلم میخواست کسی نوری، چراغی برایم روشن میکرد و آرام میگفت: نترس، همه چیز کابوسی بیشتر نبود، بیدار شو. 
با این امید، پلکهایم را که اندازه ی کوهی سنگین شده بود باز کردم و افسوس که با گشودن چشمهای دردناکم به حقیقت دردناکتری رسیدم.! 
ملیکه همانطور با نگرانی بالای تختم ایستاده بود و به صورتم ضربه میزد..پس من چرا حسش نمیکردم.!؟ چرا دستش مثل حرکت باد می مانست.!؟ چرا به جای این کارها ، حرفش را پس نمیگرفت و نمیگفت؛ دروغ گفته.!؟
به هر جان کندنی بود آب دهانم را قورت داده و با دردی که در گلویم چمبره زده بود صدایی مثل خس خس از دهانم خارج شد و گفتم:
-امیر چش شده.!؟ 
انگار از گفتنش بیم داشت ولی به آرامی لب زد:
-گفتن دیگه برنمیگرده.
-کی گفت.!؟
-پدرتون... و ایرج خان
دستش را لمس کردم و با امیدواری عجیبی گفتم:
-شاید نمرده.. شاید منظورشون اینه که دیگه به این خونه برنمی گرده، یااین شهر، یا حتی این کشور.! ها.!؟
لبش را با ناراحتی گاز گرفت و سری به علامت "نه" تکان داد.!
با صدای ضعیفی گفتم: حتما اشتباهی شده، مطمئنم که زنده ست.. حسش میکنم، این حسم بهم دروغ نمیگه..
سعی کردم با فکرهای مثبت به خودم انرژی بدهم تا بتوانم از جایم برخیزم و حداقل کاری بکنم.!
با کمک ملیکه بلند شدم ، لیوان آبی را که برایم آورده بود یک نفس سر کشیدم و به سمت بیرون به راه افتادم.  
صدای ضعیف پدرم و ایرج خان از سالن پایین می آمد، به آن سمت رفتم تا بتوانم واضح تر بشنوم. کار درستی نبود ولی پشت در گوش چسباندم، صدای پدرم که با عصبانیت حرف میزد و سعی میکرد صدایش بالا نرود، به وضوح شنیده میشد:
-اون لعنتی با خودش چی فکر کرده بود.!؟ که میتونه گند بزنه به همه چیز و قسر در بره.!
ایرج به خداوندی خدا اگر بشنوم غیر دستور من عمل کردین ، کاری میکنم روزی صد بار آرزوی مرگ کنین. خودتم میدونی که قانون من چیه و سزای خیانتکار چجوریه.. من با کسی شوخی ندارم و تا الان بارها جلوی همه تون خصوصا همون پسر عوضیت اینو ثابت کردم. 
-نمیدونم چی بگم سالار خان.! خودتون هم میدونین که امیر توی این هفت هشت سال تا حالا هیچوقت دست از پا خطا نکرده چون میدونسته عاقبتِش چیه.! الان هم مطمئنم کار اون نبوده. شاید براش پاپوش دوختن و خواستن توی گروه تفرقه بندازن.! 
با دلی که از شنیدن حرفهایشان داشت به شدت قفسه ی سینه ام را سوراخ میکرد، روی زمین زانو زدم.!
با صدای شکستن چیزی که احتمالا گلدان زینتی سالن بود، از جا پریدم و دست رو قلبم گذاشتم.! 
مطمئنا پدرم خیلی عصبانی بود که مثل همیشه داشت با پرتاب اشیاء خشمش را خاموش میکرد.
امیر چه کار کرده بود که مستحق همچین خشمی بود.!! خیانت کرده بود.!!! آنهم به کسی که هفت سال تمام  خالصانه برایش کار کرده.!!؟چرا.!!؟ چرا در این هفت سال هیچ کاری نکرد.!؟
انگار سوالم را پدرم شنید یا شاید ایرج خان پرسیده بود چون جواب پدرم را شنیدم:
-لابد میخواسته کاملاً اعتماد منو جلب کنه بعد ضربه نهاییشو بزنه بی شرف.! حتما تمام این مدت داشته نقشه ی همچین روزیو میکشیده.!
میخوام همین فردا تیکه تیکه ی بدنشو برام بیارین ببینم. اینطوری باور نمیکنم که واقعا به سزای عملش رسونده باشینش.!
دهانم طعم زهر گرفته بود و صدایی از حنجره ام درنمیامد. مگر میشود همچین چیزهایی را شنید و سرپا ماند.!؟ مگر میشود پدرت در مورد کشتن یک انسان آنقدر راحت حرف بزند و تو از درون نابود نشوی.!؟ مگر میشود بفهمی قرارست عشقت را سلاخی کنند و تو بی خیال، روبگردانی و بروی پی زندگیت.!؟ اگر میشود تا من هم سعی کنم و بتوانم.!
زانوهایم دیگر حتی تحمل نشستن هم نداشت، از درون میلرزیدم و صدایی مثل شیپور در سرم بوق میکشید.! 
نمیدانم چقدر گذشت و چه حرفهای دیگری زده شد فقط وقتی به خود آمدم که دستی زیر بازویم را گرفت و جسم بی روح و سردم را به اتاقم منتقل کرد.! حتی سربرنگرداندم ببینم کیست.!؟ مرد بود یا زن!؟ آشنا بود یا غریبه.!؟ اصلا در این دنیا نبودم و دلم میخواست در همین هپروت باقی بمانم.! مگر چند سالم بود که بتوانم آنهمه خبر هولناک را با هم بشنوم و ساکت و آرام بنشینم.!؟
بعضی چیزها از حد توان و استقامت انسان خارج ست مخصوصا اگر دختر باشی و آنقدر احساساتی.! 
یکباره پدری که تمام زندگیم بود مثل هیولایی سر از زیر خاک بیرون آورده و میخواست تمام هستی و زندگیم را ببلعد.!! این برای منی که تا آن زمان فقط مهر و محبت از او دیده بودم ، عذابی بود الیم و دردناک.!

ادامه دارد....
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.