عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل اول - بخش نهم

فصل اول -بخش ٩

 

 

با صدای فریاد سمیرا به سمت پله ها دویدم. احتمالا تازه خبردار شده بود که آنقدر پرسوز جیغ میکشید و گریه میکرد.! با دیدنِ من جلوی درب سالن به طرفم آمد و با همان صورت قرمز شده از فشار بغض مرا در آغوش کشید.! آنقدر محکم که حس کردم با تمام وجودم در او و احساسش حل شدم. به سختی دستان لرزانم را حرکت دادم و شانه های لرزانترش را فشردم. موهای پریشان شده اش را نوازش کردم و با بغضی که خیال شکستن نداشت در گوشش زمزمه کردم: گریه کن عزیزم، شاید همین اشک ها بتونه دردت رو تسکین بده.. گریه کن.
این عذاب برای من صدهزار برابر بود که میدانستم به دستور چه کسی سلاخی اش کرده اند.! آنقدر در شوک و حیرت بودم که حتی نمیتوانستم گریه کنم.! خوش بحال سمیرا که چیزی نمیدانست و خوش بحال مادرشان که میتوانست اینطور گوشه ای آرام و بی صدا گریه کند.!! کاش من هم توانش را داشتم.! کاش این خارِ گلویم پایین میرفت و میگذاشت اشک بریزم.! ولی حیف..ولی افسوس..که نمیشد.!
----
هفته ی بعد جسد سوخته و تکه تکه شده اش را آوردند و تحویل خانواده اش دادند و گفتند؛ در طی مأموریت ، تصادف کرده و ماشینش منفجر شده.!! 
 و هیچکس نپرسید: اگر در مأموریت این اتفاق افتاده چرا فقط او تصادف کرده و چگونه بقیه سالم و سلامت برگشته اند.!؟
همه چیز برنامه ریزی شده بود و حتی پزشکی قانونی هویت جسد را تأیید کرد، و علت مرگ را تصادف تشخیص داد. کسی حتی به این ماجرا مشکوک نشد و حتی کسی دنبال مقصر نگشت.! چون ایرج خان و پدرم اینطور خواستند.!
اول تصمیم گرفتم بروم.. فرار کنم..از آن عمارت، از آن خانه ی نحس، از آن مکان سیاه.! 
نمیتوانستم بمانم و چشم در چشم کسانی بدوزم که آنقدر وحشیانه آدمها را مجازات میکردند.! سخت بود بمانم و با پدری روبرو شوم که دیگر هیچ ارزش و اعتباری برایم نداشت.! 
و وحشتناک تر ماندن و دیدنِ مردی بود که به جای پدری در حق فرزندش، او را با دستان خود به مسلخ فرستاد.!!
هنوز برایم مثل سؤالی بی جواب بود که چطور ایرج خان راضی به همچین کاری شد.!؟ مگر او پدر نبود،!؟ مگر جگرگوشه اش را دوست نداشت.!؟ پس چرا با دستان خودش پسرش را تحویل داد.!؟ یعنی اینقدر به سالار خان وفادار بود.!؟ و یا شاید جاه و مقام طوری چشمانش را کور کرده بود که چیز دیگری نمیدید.!!!
یعنی اگر من هم روزی به دم و دستگاهشان خیانت کنم ، پدرم همین کار را با من میکند.!؟ 
نمیدانم..! شاید.!
بعد به این فکر کردم که رفتنم به چه کسی غیر از خودم آسیب میرساند.!؟ مگر نه اینکه اینجا غیر از جاه و مال برایشان چیزی ارزش ندارد.!! مگر نه اینکه بعد از امیر هم ، زندگی عادی و طبیعیشان همچنان ادامه دارد.!؟ پس رفتن، راه درست نبود، شاید بهتر بود بمانم.. باشم و درونشان نفوذ کنم تا بفهمم خیانت به چه چیزی میتواند اینقدر برایشان گران تمام شود که حتی حاضرند برایش جان بگیرند.! و یا شاید ماندنم میتوانست انتقام بگیرد.. انتقام از دو پدر که هر کدام به نوعی فرزندانشان را کشتند.!
ماندن با آنکه سخت تر بود ولی من با آن سنم تصمیم گرفتم دشوارترین کار را انجام دهم ، بمانم و برای کسانی خدمت کنم که روح و جانم را به یکباره از من گرفتند و در پانزده سالگی متلاشیٓم کردند.
باید چند روز، چند ماه و یا چند سال میگذشت تا به شرایط اطرافم عادت کنم.!؟ کاش زودتر بتوانم این روح سرگردانم را آرام کنم تا تصمیمات درست تری بگیرم. مسلما اولین کارم باید این باشد که رشته ام را عوض کنم.! 
با اینکه برایم سخت بود ولی چیزی که من میخواندم ربطی به هیچکدام از شرکتهای پدرم نداشت پس با خود گفتم برای سریعتر رسیدن به هدف، بعضی مواقع باید فداکاری کرد، و من کردم. راهم را تغییر دادم تا به هدفی که حتی روزی به آن فکر نمیکردم، برسم. "مدیریت و ریاست شرکتهای بزرگ سمندر" که نام خانوادگیمان را بر لوگوی معروف خود داشتند.
----
آن سه سال خیلی سخت گذشت، چون همه به یکباره جلویم قد علم کردند، پدرم، عمه سلطان ، و حتی ایرج خان با تصمیمی که گرفته بودم به شدت مخالف بودند. شاید به دلیل اینکه نمیخواستند من خودم را درگیر کارهای سخت و طاقت فرسای تجارت کنم.! ولی وقتی با مقاومت و اشتیاقم برای رسیدن به هدفی که هنوز نمیدانستم به کجا میرسد مواجه شدند ، کم کم نرم شدند. دلایل ناگفته ی عمه و ایرج خان جهتِ مخالفتشان برایم کاملا روشن و واضح بود. مسلما دلشان نمیخواست دختر سالار خان وارث تاج و تخت امپراطوریِ سمندر باشد. ولی در این میان، مخالفت کردن پدرم برایم قابل هضم نبود چرا که تنها فرزند و جانشینش من بودم و نمیتوانست مورد اعتمادتر از دخترش بیابد. ولی به هر حال با سرسختی موفق شدم بورسیه بگیرم و نظرش را جلب کنم طوری که قول دریافت پستهای مدیریتی را هم پس از پایان تحصیلاتم به من داد.!

ادامه دارد....
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.