عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش اول

 فصل دوم - بخش ١


سال ١٣٨٥ 
****
باز هم سالگرد همانروز لعنتی و دوباره دلتنگی برای کسی که نمیدانم برایم چه معنا و مفهومی داشت.! ایرج خان مثل این دو سال برایش مراسم یادبود بر پا کرده و من اینبار فارغ از احساسهای بد پیشین بر سر قبری که هیچ عکس و نشانی به غیر از اسمی آشنا بر آن نیست، با روسری سیاهی بر سر نشسته و برایش فاتحه میخوانم.! بعد از سه سال هنوز باورش سخت است که چگونه توانستم به اینجا برسم.!؟ و چگونه موفق شدم بی هیچ پرسش و پاسخی ، ذهن درگیرم را آرام کنم.!؟ چگونه اینقدر آرام اینجا نشسته ام و در چشمان ایرج خان زل زده و بدون احساس نفرت از او ، که سعی میکند خود را غمگین نشان دهد، و زیر لب برای شادی روح پسرش دعا میخواند، دستم را روی سنگ سفید این قبر بکشم.!؟
درست است سخت گذشت و برایم مثل جان کندن بود ولی بدون آنکه به کسی از آن راز کثیف چیزی بگویم توانستم تا اینجا و این روز و ساعت دوام بیاورم .!! 
ساعت از پنج گذشته بود که به عمارت برگشتیم. من هم باید مثل بقیه خونسرد باشم و خود را برای تلاش مضاعف آماده کنم. میان ترم است و امتحانات سخت و سنگین پایان ترم نیز دو ماه دیگر آغاز میشود و باید مثل هر سال بهترین باشم تا باز هم ثابت کنم که برای تغییر روند تحصیلیم اشتباه نکرده ام.
این روزها انگار هوا هم سر ناسازگاری با من دارد و هر روز بارانی ست.! باران را دوست دارم ولی هوای دلگیرش را نه.! کسالت بر روحم خیمه زده و نمیگذارد درست نفس بکشم.! 
بارانی م را میپوشم و چتری برمیدارم و کتاب در دست به سمت حیاط یا همان محوطه ی چمن کاری شده ی پشت عمارت میروم...! 
آنقدر در سرما و گرما به آنجا رفته ام که پدرم برای راحتیَم دستور داد یک سقف شیب دار با دو پایه ی محکم و فلزی نصب کنند تا دختر دردانه اش از دست آفتاب و باران و برف در امان باشد. هر چه خواستند اتاق یا کلبه ای کوچک برای خلوتم بسازند قبول نکردم. گفتم از دیوار متنفرم. قلبم میگیرد و نفسم بند می آید،! گفتم از دیوارها فرار میکنم که به آنجا پناه می آورم.! و او نیز راضی شد که این شیروانی قشنگ را برایم بسازد، آنهم در منطقه ای که روزی دیدنش هم برایم ممنوع بود و به قول امیر خطرناک.!! البته هنوز آنجا حصار داشت با دروازه ای که قفلش سال به سال پیشرفته تر میشد.! الان دقیقا نمیدانم با چه چیزی باز میشود ولی هر چه که هست آن کارت پرسنلی دیگر به کارم نمی آید.! هر چند سمیرا هم بعد از مرگ امیر دیگر پیگیر آن منطقه ی ممنوعه نشد و حتی نپرسید با آن کارت توانستم کاری انجام دهم یا نه.!! 
شاید پدرش او را از اینکار منصرف کرده و یا شاید او هم از کارهای این جا خبر دارد و چیزی نمیگوید.!
مستقیم رفتم و روی نیمکت همیشگیَم نشستم.. خوشبختانه باد نمی وزد و باران را به این سو نمیکشاند.. فقط آسمان سیاه است و هوا پر از باران . دستم روی کتابهایم میلغزد ولی انگار قصد باز کردنشان را ندارد. خیلی وقت ست اختیار اعضای بدنم از مغزم گرفته شده و به قلبم اهدا گردیده.! و این دل هم ما را دارد "میکِشد هر جا که خاطرخواه اوست"..!!
صدایش را میشنوم که به آرامی میگوید: باز هم اومدی.!؟ مگه نگفتم وقتی هوا خرابه نیا.!؟
سرم را بلند میکنم و به رویش لبخند میزنم.! نمیدانم امیر واقعی هم مثل این امیر رویایی میتوانست اینگونه با نگاه مهربان و لحن عامرانه اش با من حرف بزند یا نه.!! این امیر را بیشتر دوست دارم، چون فقط "چشم" نمیگوید، بلکه مثل کودکی هایم حتی خشمگین و عتاب آلود به چشمانم زل میزند و مرا بخاطر اشتباهاتم توبیخ میکند.! 
دستم را پیش میبرم و او دست عقب میکشد..با دلخوری به چشمان سیاهش نگاه میکنم و میگویم: 
-دلم برات تنگ شده بود.!! کجا بودی.!؟
-کار داشتم.! یه مدت نیومدم تا تو هم نیای.! مگه نمیبینی این روزا هوا چقدر بده.!
اخم میکنم و میگویم:
-تو هم بدی.!
بلاخره لبهایش به لبخندی گشوده میشود و ناز چشمانم را با نگاهش میخرد. چقدر خوشحالم که هست.. همیشه .. در خواب، بیداری، تنهایی، در جمع.. همه جا.! 
از جایش بلند میشود و قصد رفتن میکند.! با ترس دستم را دراز میکنم و میگویم: کجا.!؟ 
باز هم دستم را نمیگیرد، مثل همیشه.! خود را کنار میکشد، عقب میرود و با همان لبخند آرام میگوید: بشین درستو بخون.! منم برم به کارم برسم.
-بعد از چند روز اومدی الانم به این زودی میخوای بری.!؟ یه کم دیگه بشین.!
سرش را به نشانه ی نه تکان میدهد و میرود.! باز هم مثل همیشه.!!!
چقدر حس خوبی دارم ... سبک و آرام... چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم.. بویش هنوز آنجاست و با عطر باران شامه ام را پر میکند،!
شاید بقیه او را از دست داده باشند ولی من هنوز دارمش.. سه سال ست که همه جا در کنارم میبینمش..!! نمیدانم دیوانه شده ام یا نه ولی این حس را دوست دارم..! از همان زمانی که در قبرستان در خاک نهاده شد و آن عذاب الیم بر دلم افتاد ، چشم دلم به رویش باز شد.! هر روز به همینجا می آمدم و در ذهنم ترسیمش میکردم.! با همان قیافه و صورت همیشگیش. و کم کم این تصورات ذهنی تبدیل شد به تجسُم.! یادم نمیاید در واقعیت اینگونه دیده باشمش ولی امیر رویاهایم بی پرواتر و جسورتر است.! 
سرم را به درس خواندن گرم میکنم و از همه جا فارغ میشوم. طوری از زمان و مکان غافلم که نمیدانم کی شب شده .!! آنقدر چراغ دور و اطراف هست که انسان شب و روز را تشخیص نمیدهد.!! با صدای پایی که نزدیک میشود رو برمیگردانم و ملیکه را میبینم که به سویم می آید. 
نزدیکتر می شود و مرا برای شام فرامیخواند. آنقدر گرسنه ام که سریع دفتر و کتابم را جمع میکنم و بی توجه به او که سعی دارد چتر را بالای سرم بگیرد تا خیس نشوم ، تند تند به سمت عمارت میروم.
قانون پدرم این ست که حتی در بدترین شرایط باید دور میز غذا بخوریم و هیچکس از اعضای خانواده ی سه نفریمان حق زیرپا گذاشتنِ این قانون را ندارد. 
مثل همیشه میز شام به بهترین نحو چیده شده و پدر و عمه سلطان هم منتظر حضور من نشسته اند. بی حرف به اتاقم میروم و دست و رویم را میشویم ، لباس خیسم را عوض میکنم و سریع برمیگردم. در عرض ده دقیقه.!!
سوپم را که تمام میکنم صدای پدرم را میشنوم :
-تو باز رفتی زیر بارون نشستی.!؟ مگه اتاقت پنجره نداره.!؟ مگه ایوون نداره.!؟ هزار بار ازت خواستم که دست از این کارت برداری.! هر چی بزرگتر میشی لجبازتر و بدقلق تر میشی.! تا کی من باید نگران تو و سلامتیت باشم.!؟
با آرامش نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم.. میدانم که الان فقط باید حرفهایی که در دلم تلنبار شده اند را درونم حفظ کنم و چیزی به زبان نیاورم.
عمه سلطان با نگاه مشکوکی مرا مینگرد و چنگال را در غذایش میچرخاند.! لبخندم را به رویش کش میدهم و زیرلب با معذرت خواهی کوتاهی از سر میز برمیخیزم. بیش از این نمیتوانم نقش خونسردانه ی خود را حفظ کنم، هنوز برایم سخت است، و به شرایط عادت نکرده ام.!
در میانه ی پله ها هستم ولی صدایشان شنیده میشود:
-سالار خان به نظرت بهتر نیست برای دانشگاه بفرستیش امریکا یا اروپا.!؟ 
-نه.! دلم نمیخواد دخترم ازم دور باشه.. اینجا زیر سایه ی خودمه و بیشتر مراقبشم.
-ولی...اینجا موندنش هم به صلاح نیست.!
با این حرف همانجا می ایستم و بهتر گوش میکنم.
-به صلاح چه کسی نیست.!؟ من، شما، ایرج خان یا شرکت.!؟
-به صلاح هیچکس نیست. موندنش حتی برای خودشم خوب نیست. مگه نمیبینی روز به روز بیشتر خودشو غرق درس میکنه تا زودتر تمومش کنه و کارهای شرکت ها رو دستش بگیره.!!؟
-من بهش گفتم درسش رو بخونه تا مدیر یکی از قسمتها بکنمش. مطمئن باش اونقدر احمق نیستم که شرکتهای مهم رو بسپارم بهش.
با شنیدن آن حرفها همانجا وا میروم.!! مگر خودش قول نداده بود.!!؟ پس فقط میخواسته مرا از سر خود وا کند.!! آه خدایا ، چقدر دلم از همین  نزدیکترین کسانم گرفته.!! 
دست می اندازم و با کمک نرده های چوبی پله ها را طی میکنم. دلم میخواهد در اتاقم کمی فکر کنم و در مقابل تصمیات احتمالی بعدیشان چاره ای بیندیشم.! 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.