عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش دوم

فصل دوم - بخش ٢

  تبخیر ١١

شب را به سختی صبح میکنم چون همه ی ذهنم را آینده و هدفی که برای رسیدن به آن باید مسیر دشواری را طی کنم، پر کرده.! "نکند واقعا مرا بفرستند آن طرف دنیا.!!" من دوست ندارم حالا که این همه به خواسته ام نزدیک شده ام ، مثل موشک پرتابم کنند به آنسوی دورها.!
با آنهمه استرس و بی خوابی امتحانم را خیلی عالی دادم.. مطمئنم امسال هم جزء رتبه های برتر میشوم و مجوز برای ورود به دانشگاه های بزرگ را کسب میکنم.! چقدر فکرهای بزرگی در سر دارم و چقدر خوشحالم.!
امروز هر چه منتظرش شدم، نیامد.! میخواستم در شادیَم سهیم شود، ولی حیف.! حیف که هیچکس مثل من معنی انتظار را نمیفهمد.! 
مینشینم و به خاطرات آن زمانها فکر میکنم.! 

یادم می آید دوازده سال داشتم، منتظر دوستم نشسته بودم و ناخنم را میجویدم.! همیشه از انتظار کشیدن نفرت داشتم، شاید به همین دلیل هم دچار استرس میشدم.!میگویند بیشتر تشویشهای روحی انسانها به زمان کودکیشان برمیگردد و مسلما برای من هم اینچین بود. فکر میکنم همه مثل مادرم هستند که قول داد برمیگردد و مرا با خود میبرد ولی هیچوقت نیامد.!! شاید از مادر فقط همین را به خاطر دارم.! اینکه در عالم کودکی دیدم که چمدانش را بست و رفت ، چقدر پشت سرش گریه کردم و او با مهربانی مرا در آغوشش فشرد و در گوشم گفت؛ که روزی برمیگردد.! هیچوقت ندانست قول یک مادر به دختر بچه اش چه بذر امیدی در دل کوچکش میکارد و با شکسته شدنِ آن قول چه آتشی در خرمن آن کاشته ها می افتد.!
همیشه وقتی انتظارم بیشتر از یک ساعت طول میکشید همینطور استرس میگرفتم و ناخنم را میجویدم.! آن روز هم نزدیک سه ساعت بود که طبق قراری که با دوستم گذاشته بودیم میبایست می آمد تا با هم به خانه ی یکی از همکلاسیهایمان که تولدش بود برویم.  
با افتادن سایه ای در کنارم، دست از سر ناخنهای بیچاره ام برداشتم و رویم را برگرداندم. امیر با صورت جدی که ابروهای پرپشت و مشکی اش جذبه ی چهره اش را به رخ میکشید نگاهم میکرد. یک لحظه از این قیافه ی عجیبش ترسیدم.! آب دهانم را قورت داده و به آرامی گفتم:
-چیه.!؟ چرا اینجوری نیگا میکنی.!؟ مگه چیکار کردم.!؟
-مگه بابات نگفته ناخنتو نجو.!
منم چشمامو با غیض تاب دادم و گفتم:
-تو هم مگه نمی دونی ، آقای دکتر گفته که از استرس زیاد اینطوری میشم.!!
از حاضر جوابیم لبخندی در چشمانش نشست و گفت:
-برای چی مضطربی الان.!؟ چه اتفاق مهمی قراره بیفته.!؟
شانه ای بالا انداختم و جوابی ندادم.
او هم بیخیال نشد و با سماجت همانجا ایستاد. بعد از دقایقی وقتی دیدم نه میتوانم ناخنم را بجوم و نه از استرسم کاسته شده ، به طرفش برگشتم و با اخمهایی در هم گفتم:
-مگه تو کار نداری.!؟ خب برو به کارت برس دیگه.!؟ 
-تا وقتی کسی که منتظرشی نیاد، نمیرم
از دستش حرصم گرفت، رفتم روبروش ایستادم و سرم را تا جایی که میتوانستم بلند کردم تا بتوانم زل بزنم به نگاهش.! او هم همکاری کرد و سرش را پایینتر آورد و چشمانش را به من دوخت. با همان اخمهای بچه گانه ام گفتم:
- تو هنوز یاد نگرفتی یه خانوم محترم رو نباید اذیت کنی.!؟
لبش را که از شدت خنده ی سرکوب شده ای در حال کج شدن بود، به دندان گرفت و گفت:
 -اگه اون خانوم محترم خیلی لجباز باشه چی.!؟ اگه حرف بزرگترشو گوش نکنه و بخواد اونها رو بپیچونه، چیکار باید کرد.!؟
سرم را به سمت صدای ماشینی که نزدیک میشد چرخاندم و گفتم:
-هیچکاری نباید کرد.. فقط باید وایسی و نگاش کنی تا بره به پارتی دوستش برسه.
لبخند و چشمکی زدم و کیف قرمز دخترانه ام را برداشتم و چند قدمی که رفتم ، بدون اینکه به طرفش برگردم ادامه دادم:
-جای تو رو هم خالی میکنم امیر  
و هیچ جوابی نشنیدم، انگار باز هم مثل همیشه وظیفه اش را انجام داده و رفته بود.. بی هیچ انتظار و توقع تشکر و حتی احترامی.!  

ادامه دارد...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.