عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش سوم

فصل دوم - بخش ٣

 

امروز بعد از مدتها قرارست به دیدن سمیرا بروم. دیروز تماس گرفت و گفت مادرش مرا برای عصرانه دعوت کرده منزلشان.! دقیقا نمیدانم به چه منظوری ولی به هر حال با کمال میل پذیرفتم.
مادرشان را برعکس ایرج خان، دوست دارم.. دلم با دیدنش حال خوبی پیدا میکند، شاید چون نگاه به چشمهای سیاهش مرا به یاد او می اندازد. هر دو فرزند، سیاهی و درشتی چشمهایشان و حتی حالت ابروهای مخصوصشان را از مادر به ارث برده اند. با آنکه در بقیه ی اعضا هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند. سمیرا ترکیب چهره اش به ایرج خان رفته است ولی امیر .!! نمیدانم ... شاید به کسی از خانواده شان که من نمیشناسم یا ندیده ام.! 
ساعت از چهار گذشته که حاضر و آماده در ماشین نشسته و به منزل ویلاییشان میروم که با فاصله ی یک خیابان دریا را مقابلش دارد و از نظر من بهترین جای استانبول است.  
فریبا خانوم با رویی گشاده به استقبالم می آید و مرا با مهربانی به خود میفشارد.! بوی خوبش را عمیق نفس میکشم و با لبخند صمیمانه ای دستش را میگیرم. مرا به داخل ویلا راهنمایی میکند و روی مبل یاسی رنگی که در کنار دیوار شیشه ای ست و به دریا زاویه ی دید فوق العاده ای دارد، مینشاند. 
به خدمتکار خانه ، سفارشات لازم را میدهد و خودش یکی از پنجره های کنار مرا باز میکند و مقابلم روی مبل ، مینشیند و پا بر پا می اندازد. اردیبهشت ماه ست و هوا هنوز خنکی مطبوعی دارد و با این آرامشِ دریا میشود نهایت لذت را برد.
-خب، مهتا جون چه خبر از درسها.!؟ امسال تموم میشه دیگه.. نه.!؟
متعجب از اینکه همچون همیشه با من به ترکی حرف نمیزند ، به چشمانش مینگرم و میگویم:
-ندیده بودم تا حالا با کسی به زبون فارسی حرف بزنین.!!
با صدای سمیرا که سلام میکند به جانبش برمیگردم و به احترامش از جایم بلند میشوم. بعد از روبوسی و احوالپرسی ، مبل کناری مرا اشغال میکند و همراه با خود مرا هم به پایین میکشد.
فریبا خانوم با لبخندی که بخاطر سؤال من هنوز بر لبانش نقش دارد، میگوید:
-من از ترکهای ایرانم عزیزم. بیست سال اول عمرمو ایران زندگی کردم. نمیدونستی.!؟
چشمانم را گرد کرده و با ابروی بالا پریده گفتم:
-جداً.!؟ من نمیدونستم ..!! حتی فکر میکردم شما اصلا فارسی بلد نیستین.!! 
-پس چطوری امیر و سمیرا فارسی حرف میزنن.!؟ ایرج خان که اصلا خونه نیست که بخواد با کسی حرف بزنه.! 
قلبم با حرفش فشرده شد.! هنوز هم درباره ی امیر از زمان حال استفاده میکند و درست مثل سمیرا که زنده است ، از او نام میبرد.! لبخند تلخی بر لبم نشست و سرم را به علامت تأیید تکان دادم. در واقع اصلا به این موضوع توجه نکرده بودم که بچه هایی که آنقدر سلیس و روان فارسی حرف میزدند مسلما باید زبان مادریشان باشد.!
-خب پس چرا تا الان هیچوقت و هیچ جا به زبون خودمون حرف نمیزدین.!؟ چرا وانمود میکردین ترکی زبان اصلیتونه.!؟
-به خاطر توصیه ی ایرج خان معمولا در مهمونی ها و جاهایی که غریبه ها حضور دارن فقط ترکی حرف میزنم. افراد خیلی کمی از موضوعِ ایرانی بودنِ من خبر دارن.
ته دلم خوشحال شدم و با خود گفتم پس من هم جزء همان معدود کسانی هستم که رازشان را فهمیدم. ولی سوالِ ذهنم را بر زبان آوردم:
-چرا ایرج خان ترجیح دادن که شما رو ترکیه ای به همه معرفی کنن.؟! 
اینبار سمیرا به جای مادرش پاسخم را داد:
-بخاطر ارتقاء مالی و شغلی که به یکباره به دست آورد ، مجبور شد به همه دلیلش رو تُرک بودنِ همسرش معرفی کنه. 
-یعنی کسی که همسرش از اهالی اینجا باشه به سرعت میتونه به پول و مقام برسه.!؟
-نه دقیقا.!! ولی به هر حال کارها و مشکلاتش با سادگی بیشتری حل میشن، و خواه ناخواه زودتر به هدفی که در نظر داره میرسه.
دلم میخواست سر از چیزهای بیشتری در بیاورم ولی فعلا برای اولین ملاقات همینقدر کافی بود.!
در حال نوشیدن قهوه ام، اطراف را نگاه اجمالی انداختم ...تا به حال این قسمت خانه شان را ندیده بودم چون به گمانم قسمت سالن مهمانی ها از اینجا جدا بود و ما هر بار می آمدیم در همان سالن و بخش مهمان ، پذیرایی میشدیم..با خود گفتم احتمالا اینجا برای اشخاص ویژه و خودمانی تر است.!
همه  جا را یک دور زده بودم که ناگهان با دیدن چیزی چشمانم از حرکت ایستاد، این کجا بود که من تا بحال ندیده بودمش.!! پوستر بزرگی از امیر بر انتهایی ترین دیوار نصب بود که در زمان ورودم متوجهش نشده بودم، احتمالا چون در سایه ی ستون منحنی شکل پهنی که شومینه ی کوچکی را در خود داشت قرار گرفته بود. دلم میخواست بلند شوم و عکس را از نزدیک تر ببینم ولی هم خجالت کشیدم و هم غرورم اجازه نداد پس چشم بر خواسته ی دلم بستم و فقط به همان نگاه دورادور بسنده کردم.
نزدیک غروب بود، بعد از خوردن قهوه و شیرینی سمیرا تعارف کرد برای شام بمانم ولی از جایم برخاستم و با تشکر و لحن دوستانه ای گفتم:
-بمونه برای یه وقت دیگه، من برم که کلی درس دارم. امتحاناتم داره شروع میشه و باید برای امسال تلاش بیشتری بکنم.
دستم را به سمت فریبا خانوم دراز کردم و با گشاده رویی دعوتشان کردم که حتما بیشتر به منزلمان سر بزنند و منتظر مراسم و مهمانی های خاص نمانند. او هم با خوشحالی قبول کرد و به سمیرا گفت فرصت مناسبی که هم او تعطیل باشد و هم من بیابد تا به دیدنم بیایند.
خداحافظی کرده و از در خارج شدم و به طرف راننده که آمده و منتظرم بود رفتم.
****
درسها را یکی پس از دیگری میخواندم و امتحان میدادم و با تلاش فراوان سعی میکردم دلم را که روزها بود از تب دلتنگیش میسوخت ، نادیده بگیرم. به جایی رسیده بودم که باید به حضور رویایش هم دلخوش نشوم. نمیدانم اگر همین امیر خیالی هم نمی آمد چکار باید میکردم و چطور دوام می آوردم. مطمئنا دیگر هیچ حس زیبایی در دنیا وجود نداشت که بتواند مرا به زندگی و آینده ی مجهولم پیوند بزند.
در همین شرایط بدِ حسرت و آشفتگی و در روز آخرین امتحانم ، خبر آمدنِ رادین، توانست یک انرژی مضاعف به جسم و روحم تزریق کند. حضور او همیشه در من جانِ تازه ای می دمید. نمیدانم اسمش را چه میتوانستم بگذارم ولی هر چه که بود انگار برایم دوای به موقع بود.!
 او مرا به زندگیِ زمینی بند میزد و از آن اوهام و رویاهای دور جدا میکرد. و این برایم لازم بود مخصوصا در این موقعیت.! 
همیشه وقتی می آمد آنقدر برایم تفریح و سرگرمی دست و پا میکرد که فراموش میکردم به چیزهای دیگر فکر کنم. الان هم مطمئنا با طوماری از خوش گذرانی ها آمده و منتظر ورود من بود. بعد از امتحانم که مثل همیشه عالی دادم، از مدرسه با خوشحالی به خانه برگشتم. هنوز نیامده در محوطه مشغول نرمش کردن بود.! من نمی دانم چرا هیچکس در این خانواده بر اساس زمان کارهایش را انجام نمی دهد.!! 
با لبخند به طرفش رفتم و از پشت با "پخخخ" ترساندمش. با آنکه از جا پرید ولی خنده ی سرخوشی کرد و محکم مرا در آغوش کشید. این بشر بزرگ نمیشد و همچنان رفتارهایش در سالهای ١٥،١٤ سالگی متوقف شده بود. 
خود را از زیر بازوان محکمش بیرون کشیدم و به عقب هلش دادم.

ادامه دارد...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.