عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش چهارم

فصل دوم - بخش ٤

 

هر دو با شوخی و خنده وارد عمارت شدیم. پدرم روی مبلی در هال نشسته بود و روزنامه مطالعه میکرد.! با سر و صدای ما ، عمه هم از اتاقش بیرون آمد و ابتدا چشم غره ای به رادین رفت و سپس با اخم و نخوت همیشگیش به سمت پدرم قدم برداشت و گفت: 
-سالار خان شنیدم این روزها ایران تحریماتش خیلی سنگین شده، به نظر گزینه ی مناسبی برای معامله های صنایع تولیدی ما میاد.. اینطور نیست.!؟
پدرم بدون اینکه سرش را از روزنامه ی پیش رویش بردارد به علامت تأیید سری تکان داد و با یک "اوهوم" جوابش را داد.!!
-خب ...به نظرت بهتر نیست خودت یه صحبتی با ایرج خان بکنی که یه تحقیقی در این مورد انجام بده .!!؟ من فکر میکنم هر چه زودتر اقدام کنیم به نفع ماست. چون مسلما بعد از این، همه ی رقبا برای دور زدن تحریم ها هر کاری که بتونن میکنن.! قدم اول خیلی مهمه.!
من که ایستاده و با دقت به حرفهای او گوش می کردم گفتم:
-کدوم شرکتمون مثلا..!؟
هر دو با تعجب برگشتند و به من که برای اولین بار داشتم در همچین مسائل کاری کنجکاوی میکردم زل زدند.! مثل اینکه با سوالم ، سکوت ناخوشایندی به وجود آورده بودم.! بعد از دقایقی، رادین که دید نه آنها قصد جواب دادن دارند و نه من خیال کوتاه آمدن، با لودگی دستش را دور گردنم انداخت و گفت:
-فکر کنم بهتره ما بریم دنبال بازیمون و تو کار بزرگترا دخالت نکنیم.
ولی نگاهِ من بی اهمیت به او ، همچنان بین آندو در پیِ جواب بود. پدرم که دید از رو نمی روم، به آرامی گفت:
-احتمالا دارو
عمه ، چینی بر پیشانیش انداخت و همانطور خیره در چشمهایم زیر لب گفت:
-تو فعلا به فکر دَرست باش.
برای اینکه کنجکاویشان را بیشتر از این تحریک نکنم سرم را زیر انداختم و سعی کردم در قالب رادین فرو بروم، شوخ و بیخیال.!
دستش را که هنوز دور گردنم بود برداشتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-خــب، بریم که از امروز آزاد آزادم. درس یوک، اضطراب یوک.! (درس بی درس، اضطراب بی اضطراب)
به اتاقم که رسیدیم پرسیدم: 
-تا کی اینجایی.!؟
-یک ماه
-فقط یک ماه.!؟ چرا اینقدر کم.!؟ همیشه بیشتر می موندی.!
خود را روی مبل اتاقم ولو کرد و جواب داد:
-همینم زیاده تازه.! ایندفعه به زور از دست بابام در رفتم.. نمیذاشت بیام. میگفت؛ وقتی میری دیگه دلت نمیخواد برگردی، منم اینجا تنها می مونم.
کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
-مگه قرار نبود بابات زن بگیره.! چی شد پس.!؟ اگه راضی میشدی دیگه این مشکلاتو نداشتی.
-من .!؟به من چه که بخوام مخالفت کنم.! خودش گفت نمیخوام.! بعد از کلی رفت و آمد و حرف و بحث ، تازه اومده میگه؛ من زن بگیر نیستم.! منم اعصابم خورد شد گفتم؛ خو نگیر، تا آخر عمر همینطور بخاطر یه زنی که باهات نساخته ، عزب اوقلی بمون.!
ابروهامو بالا انداختم و با تعجب گفتم:
-یعنی بخاطر عمه ، هنوز دلش نمیخواد زن بگیره.!؟
-نه اینکه هنوز دلش برای مامانم بلرزه، به نظرم انگار کلا دلزده شده از هر چی زن ـه.!
-آهان.. از اون لحاظ.!
-بله، از همون لحاظ
از لحن حرفش خندیدم و با شیطنت گفتم:
-تو چرا زن نمیگیری.!؟ نکنه تو هم کسی دلتو از زنها زده.!!
به چشمانم نگاهی انداخت و با همان برقی که در چشمان آبیش میدرخشید گفت:
-من که یکی، دلمو برده.!
یک لحظه از حرف و نگاهش به خود لرزیدم.! نکند منظورش من هستم.!!؟ نکند دلش را من برده ام.!!؟ اصلا نمیخواستم حتی به این موضوع فکر کنم چه رسد به اینکه بخواهد دلم را بلرزاند یا خوشم بیاید و ذوق کنم.
خودم را به نفهمی زدم و حرف را پیچاندم:
-حالا با این اوضاع چطوری راضیش کردی که بیای.!؟
-هیچی دیگه، بهش گفتم برای یه مسئله ی کاری دارم میرم.. البته دروغ هم نگفتم.. مامان چند وقت پیش تماس گرفت و منو احضار کرد که براشون یه کاری انجام بدم.
-چه کاری.!؟ 
-فعلا که فقط سربسته یه چیزایی در مورد شرکت و شعبه و اینا گفت.. فکر کنم قراره توی ایران هم شعبه بزنن. البته گمون کنم هنوز دایی از مسئله خبر نداره که امروز جلوش چیزی از موضوع نگفت..!
با ذهنی مشغول و مشکوک ، سر تکان دادم و برخاستم. دوست داشتم از ماجرا سر در بیاورم ولی تا وقتی رادین هنوز چیز زیادی نمیدانست نمی توانستم بحثی پیش بکشم، پس باید صبر میکردم و منتظر فرصت مناسب می ماندم.
مثل اینکه خیلی چیزها بود که من نمیدانستم و حتی شاید پدرم هم خبر نداشت و عمه به تنهایی  میخواست پشت پرده کارهایی بکند.!!
فرصت مناسبم، دو روز بعد به دست خود رادین پیش آمد. در چمن جلوی عمارت روی تاب درختی نشسته بودم و برای خودم آواز میخواندم که با حرکت ناگهانی و محکمی به هوا پرت شدم. خوب شد که دستم را به طناب های تاب گیر داده بودم وگرنه با مخ بر زمین فرود می آمدم و خرج یک عمل زیبایی بینی میفتاد گردن سالار خان.!
جیغی از ترس کشیدم و جایم را محکم تر چسبیدم. رادین که به حرکات من غش غش میخندید و کیف میکرد، دوباره دستش را بر کمرم نهاد و با شدت بیشتری هل داد.! اینبار فریاد زدم: 
-بس کن رادین.!! دیوونه روانی الان تاب ول میشه.!! 
انگار واقعا فهمید که ترسیده ام چون بیخیال هل بعدی شد و آمد و با همان خنده های سرخوشش کنار تاب ایستاد تا من هم آرام آرام از حرکت بایستم. 
با کم شدن سرعت تاب، با یک جهش پریدم و با عصبانیت به طرفش هجوم بردم، او که انتظار حمله ی مرا نداشت بی هوا به عقب پرت شد و بر چمن ها افتاد. البته من چون پریده بودم پایم بر خاک مرطوب چمن فرو رفته بود و توانستم تعادلم را حفظ کنم و به تلافیِ کاری که کرده بود با خنده ای از ته دل ، عقده ام را خالی کردم. 
با آنکه معلوم بود کمرش درد گرفته ولی از خنده ی من لبخندی بر لبش نشست و دستش را به طرفم دراز کرد تا کمکش کنم برخیزد. با شیطنت ابرویم را چند بار بالا انداختم و گفتم:
-برخیز و بگیر دستِ خود را ای مرد
برخیز و نگو نمیتوانم.!
خنده ی سرخوشی کرد و از جا برخاست و با قدمهای بلند خود را به من رساند. دستش را زیر بازویم انداخت و به آرامی زیر گوشم گفت: 
-اینطوری نکن که فردا وقتی اومدی دم دفترم وقت ملاقات خواستی به منشیم میگم راهت نده ها.!! 
سرم را به طرفش برگرداندم و با مسخرگی گفتم:
-جداً.؟!!! حالا تا اون موقعی که تو بخوای مدیر جایی بشی من عصازنون باید بیام و منشی ت هم حُرمت سن و سالمو نگه میداره و بی اجازه ی شما اذن ورود میده بهم.!
دوباره صدای خنده اش بلند شد. خوش بحالش، چقدر راحت و بی خیال میخندید.! 
-واقعا که تو خیلی به من لطف داری.! پس خوشحال نباش چون که قراره به زودی شعبه ای از شرکت بزرگ سمندر شروع به کار کنه و مدیریت محترمش هم کسی نیست جز اینجانب.
با تعجب و چشمهایی گشاد شده نگاهش کردم و گفتم: 
-چی.؟!!! کجا.!؟
-در ایران یعنی تهران
-کی این تصمیمو گرفته و کِی قراره اجرایی بشه.!؟ حالا چرا تو رو انتخاب کردن.!؟ یعنی بزرگتر و با تجربه تر از تو کسی تو دست و بالشون نبود.!!؟
-وقتی میگم تو زیادی به من لطف داری بخاطر همینه.!! من بیست و سه سالمه.. دانشگاهم که یه ترم دیگه داره تموم میشه.. البته اینو قبول دارم که رشته ی مهندسی کامپیوتر هیچ ربطی به مدیریت یه شرکت تجاری و دارویی نداره ولی خب به هر حال فکر کنم از پسش بربیام.. و اینم بگم که الان فعلا در حد تحقیقات اولیه س و حدود یک سالی طول میکشه تا همه ی کارها کاملا اوکی بشه و من بشم مدیر اون شرکت.! در ضمن قبول دارم که با همه ی این حرفها ، دایی و مامانم همه ی کاره هستن و من فقط اونجا مترسکی بیش نیستم.! ولی به هر حال همین سِمت دهن پرکن مدیریت شرکت بزرگی مثل سمندر، کلی کلاس و پرستیژ داره که منم کاملا از این موقعیت استفاده میکنم و باهاش عشق و صفا خواهم کرد... بله خانوم اینطوریاس.! 
-یعنی واقعا بابام راضی شده یه شعبه تو تهران بزنه اون هم به نام تو.!؟؟؟؟ من که باورم نمیشه.! حتی اگه همه کاره هم خودشون باشن باز هم قبول اینکه تو رو بکنن نماینده ی شرکت به این بزرگی خیلی سخته.!!! پدرم خیلی سخت اعتماد میکنه.!
زیر لب با خودم گفتم:
-اونم با کاری که امیر کرد.!!!
-من که نمیفهمم تو چی میگی.! اصلا برای چی اینقدر بدبینی.!؟ مگه چه کار شاقی میخوام انجام بدم که بهم اعتماد نکنن.!!؟ اولا برای اینکه خودشون اینجا اقامت دارن و نمیتونن هی بیان و برن ، یه وکالت تام الاختیار به من میدن که تمام امضاها و قراردادها رو بنده امضا کنم. بعدشم همه ی کارها با نظارت دقیق و منظم خودشون انجام میشه و همونطور که گفتم من فقط یه مترسکم برای اینکه بقیه بفهمن اونجا صاحب داره و جرأت تاراجشو پیدا نکنن.! همین.!
-هه.. چه دلت خوشه تو.!! واقعا فکر کردی "همین".!!؟ من که فکر میکنم این ره که تو میروی به ترکستان ست جانم، زیاد به دلت صابون نزن.
-برو بینم بابا تو هم.!! اصلا حیف از من که اومدم شادیمو با توی پارانوئیدی تقسیم میکنم..!دیوانه.! 
این را گفت و از جلوی چشمان متعجبم دور شد.! یعنی واقعا ناراحت شد.!؟ یعنی جدی جدی قهر کرد.!؟ ای بابا..!! همینو کم داشتم فقط، حالا کی میره معذرت خواهی و ناز کشی.! من که عمرا همچین کاری نمیکنم. خوب حرف حق تلخه دیگه، قهر کردن و ناراحت شدن نداره که.!! 

ادامه دارد...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.