عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش پنجم

فصل دوم - بخش ٥

   

یکی دو ساعتی که گذشت ، خودش طاقت نیاورد و آمد برای آشتی. نمی دانم شاید هم از اولش من گمان کرده بودم قهر کرده وگرنه اینقدر هم الکی برای چیزی که ناراحتش کرده باشد، پیش قدم نمیشود. به هر حال خوشحال شدم که حرفهایم را دال بر حسادت و چیزهای دیگری نگذاشته. 

دیگر در مورد شرکت و این مسائل حرفی به میان نیاوردم. اول تصمیم گرفته بودم از راه های دیگر برای به دست آوردن اطلاعات لازم استفاده کنم. مسلما آنها به همین راحتی از یک جوان بی تجربه برای شرکتی که سالها برای به اینجا رساندنش تلاش کرده بودند حکم مدیریتی صادر نمیکردند.! البته میشد مثبت اندیشی کرد و از جنبه های دیگری به مسئله نگاه انداخت.! شاید عمه سلطان نقشه ای در سر دارد.!! شاید به فکر زندگی و آینده ی پسرش افتاده و میخواهد بدون کمک مالی مستقیم از این طریق برایش سرمایه گذاری کند.!شاید.!

هر چند همانروز رفتم که از طریق سمیرا قضیه را پیگیری کنم، مسلما میتوانست سرکی به کارهای شرکت و حتی پدرش بکشد و چیزی برایم گیر بیاورد، ولی او هم دست رد به سینه ام زد و خواست که اینقدر در کارهای پدرم دخالت نکنم و بدبینانه هر مسئله ای را به چالش نکشم.! 

به نظر میامد باید منتظر بمانم تا این گره ها خود به خود باز شوند چون هیچکس در جواب سوالاتم حرف درستی نمیزد. عمه و پدر هم که انگار واقعا قصد نداشتند مرا در کارهای مهم دخالت بدهند.!! 

ولی همانطور که از قدیم گفته اند؛ گر صبر کنی...آن شود و این بشود.!

 من هم جواب صبرم را دقیقا دو هفته بعد گرفتم.! همانروز که امیر میخواست برگردد.!! سفر یک ماهه اش را کاهش داده و بلیطش را جلو انداخته بود.! من که با تعجب ایستاده و در سکوت به جمع کردن ساکش نگاه میکردم ، طاقت نیاوردم و از اتاق زدم بیرون.! نمیدانم چرا دلم از رفتن ناگهانیش گرفته بود.! انگار این دفعه یک جورهایی فرق داشت، شاید چون گفته بود دیگر بخاطر کارهای شرکت مجبور است خیلی کمتر از قبل بیاید. یک لحظه خواستم بگویم من هم می آیم ولی با به یاد آوردن هدفی که در پیش داشتم، از گفتنش منصرف شدم.

رفتم و در محوطه چمن روی تاب درختی محبوبم نشستم. میخواستم فکر کنم و همه چیز را کنار هم بچینم شاید به نتیجه ی معقولی برسم.! نمیدانم چقدر گذشته بود که با تاب به عقب کشیده شدم و کسی در گوشم گفت: دلم برات تنگ میشه ...دختردایی.

همزمان با اینکه در خود جمع شدم، تاب هم به سمت جلو رها شد و دلم انگار هری ریخت پایین.!نفهمیدم از حرف او بود یا از حرکت ناگهانی تاب، ولی طپش قلبم بدجور اوج گرفت.! برگشتم و لحظه ای نگاهش کردم.. با لبخند عجیبی مرا مینگریست..حال خاصی داشتم، انگار برایم ملموس نبود.! با این حس تازه بیگانه بودم.! از تاب در حال حرکت پایین پریدم و به طرف عمارت راه افتادم.! صدای پایش را پشت سرم میشنیدم ولی نایستادم. تا نزدیک در، بازویم را به آرامی کشید و مرا به طرف خود برگرداند. 

احساسش را درک نمیکردم، او حق نداشت فراتر از رادین بودنش به من علاقه پیدا کند و بدتر از آن، اینگونه بی محابا ابرازش نماید.! سرم را به زیر انداختم و با اخم کمرنگی به زمین خیره شدم. نفسش را لحظه ای حبس کرد و بازدمش را محکم بیرون داد تا بتواند تندی تنفسش را آرام کند و پس از کمی مکث، گفت:

-چرا فرار میکنی.!؟ از حرفم ناراحت شدی.!؟

سرم را به نشانه ی آره ، تکان دادم.

اینبار با لبخندی که در صدایش پیدا بود گفت: 

-چرا.!؟ دوست نداری کسی دلش برات تنگ بشه.!؟

دوباره سرم به جای زبانم حرکت کرد و اینبار به علامت نه.

دست زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد. چشمانم را به نگاهش دوختم و در سکوت ماندم.. نمیدانم از نگاهم چه تعبیری کرد که گفت:

-من که حرف بدی نزدم، چرا دلخوری.'!؟ 

شانه ای بالا انداختم که اینبار با اخم کمرنگی گفت:

-حالا چرا حرف نمیزنی.!؟ بدم میآد عین کر و لالها با ایما و اشاره جواب میدی.!

-خوب بدت بیاد..منم از این رفتارهای جدیدت خوشم نمیاد.

-مثلا چه رفتاری.!؟من یادم نمیاد کار ناشایستی کرده باشم.!

-به شعور من توهین نکن رادین..! اینقدر میفهمم که معنی حرفها و اشاره های در لفافه رو تشخیص بدم.

-خب، حالا که چی.!؟ دوست نداری من دوستت داشته باشم.!؟

یک لحظه از این بی پرده حرف زدنش بدم آمد، مکث طولانی کردم و با غیض گفتم:  

-رک و راست بگم، نه... دوست ندارم. من تو رو فقط رادین میدونم و بس. بهتره تا قبل از اینکه چیزی شروع بشه همینجا تمومش کنی.

-چی شروع نشده.!؟ واقعا فکر کردی مسئله به همین سادگیاست.!؟ اینقدر منو بی اهمیت می بینی که حتی نمیخوای احساسمو جدی بگیری.!؟

با تعجب چشمامو ریز کردم و به چشمای ناراحتش خیره شدم. نمی فهمیدم که چه میخواهد بگوید و منظور از حرفهایش چیست ولی هر چه که بود به نظر چیز خوبی نمی رسید.!!

با لحن ملایمتری ادامه داد:

-خواستم قبل از رفتنم حسمو بفهمی. 

نفسم را با استیصال بیرون فرستادم و ترجیح دادم سکوت کنم. مطمئنا اگر این دمِ رفتنی جواب حرفش را میدادم هم او را دلخور میکردم و هم خودم عذاب وجدان میگرفتم. 

از اینکه هنوز روحم آنقدر دست نخورده مانده بود که در اوج جوانی میتوانست با چند جمله ی اینچنینی و با یک نگاه بی تاب ، متلاطم نشود و به بیراهه نرود، هم خوب بود و هم بد.. 

همیشه معتقد بودم قلب فقط برای یک نفر باید بتپد، آدم ها یک قلب در سینه دارند پس در زندگیشان یکبار عاشق میشوند، میگفتم دلی که برای هر چشم و ابرویی بلرزد که دل نیست ، بیدمجنون ست که هر باد و نسیمی میلرزاندَش.

با اینکه این حس برایم تازگی داشت و تا بحال این نوعش را تجربه نکرده بودم ، ولی آنقدرها حال دلم را دگرگون نکرد که احساسم به قلیان بیفتد. او را دوست داشتم ولی در حد یک هم خون، هم بازی، یا حتی یک رفیق خوب، ولی اینکه بخواهم به او دل ببندم و از عشقش بیقرار شوم ، برایم قابل هضم نبود.

بی حرف به داخل عمارت رفتم و روی مبلهای هال ولو شدم. چشمانم را روی هم گذاشتم که حس کردم کنارم نشست ... پس از سکوتی چند دقیقه ای، به آرامی گفت:

-مادرم اون شرکت رو میخواد بزنه که من کمتر بیام اینورا. میگه اینجا اومدنت به صلاح نیست. با اینکه نمیدونم منظورش از صلاح چیه ولی بهش گفتم من نمیخوام صلاحمو دست شما بسپارم. دوست ندارم بخاطر یه سری نگرانیهای مادرانه، منو از اینجا و "تو" دور کنه. 

همانطور که چشمانم بسته بود گفتم:

-چرا نگرانه.!؟ مگه اینجا بودنت چیو خراب میکنه.!؟

-میگه بهتره بیشتر از چیزی که لازمه، ندونی، به نفع خودته.! من نمیفهمم اینا دارن چیو مخفی میکنن.!! ولی به هر حال میفهمم. گذاشتم تمام کارا روبراه بشه بعد کم کم سر از اسرارشون در بیارم. هر چی که هست یه رابطه ای هم با مسئله ی امیر داره..!

با شنیدن نامش، چشمانم را باز کردم و گردنم را از پشتی مبل برداشتم. با این حرکتم انگار متوجه شد که مسئله برایم مهم شده چون ادامه داد:

-مامانم میگه نمیخوام بلایی که سر امیر اومد سر تو هم بیاد.!!

-مسئله ی امیر چه ربطی به تو داره.!؟ مگه قرار بوده تو هم اینجا بمونی و کار کنی.!؟  

-آره، تصمیم داشتم بیام و دایی منو ببره تو شرکتشون خیلی وقت پیش صحبتشو کرده بودیم ولی نمیدونم چرا تا مامانم فهمید یهو همه چیو به هم ریخت و به فکر تأسیس شعبه تو ایران افتاد.!!  

بابامم هنوز خبر نداره.. نمیدونم چه واکنشی نشون بده .!! ولی به هر حال مجبوره موافقت کنه... فعلا دایی که اصل کاری بوده راضی شده مسئولیت اجرایی کارهای اونجا دست من باشه تا بعد ببینن چی میشه.!! مامانم میگه برای یه مدت رفت و آمدت به اینجا رو کم کن و فقط به فکر شرکت باش.

پوزخندی زدم و گفتم:

-من که بلاخره نفهمیدم مامانت از این مسئله راضیه یا نگرانه.!!

خندید و از جایش بلند شد و در حالیکه به سمت اتاقش میرفت گفت:

-چه میدونم والا..!! خودشم نمیدونه چشه.!!   


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.