عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش ششم

فصل دوم - بخش ٦

  

ساعت نزدیکهای شش عصر بود که آماده برای رفتن شد. نمیدانم چرا هیچوقت اجازه نمیداد کسی تا فرودگاه برای بدرقه اش برود.! ولی چون اینبار میخواست برای مدت زیادتری برنگردد من توانستم با اصرار زیاد همراهیش کنم. 
در ماشین هر دو سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم. من که ترجیح دادم حرفهایم را در فرودگاه و آخرین لحظه بزنم تا مجالی برای بحث اضافی نباشد، ولی سکوت او نمیدانم به چه دلیل و منظوری بود.!!
به فرودگاه که رسیدیم ، به راننده گفتم به پارکینگ برود و منتظر بماند تا من برگردم. بعد هم با رادین که چمدان کوچک همیشگیش را دنبالش میکشید، همراه شدم. وقتی داخل رفتیم ، چون باری برای تحویل نداشت زودتر کارش تمام شد و آماده ورود به قسمت داخلی ، مقابلم ایستاد و به آرامی گفت:
-خب..!
با لبخند به صورت غمگینش نگاهی انداختم و گفتم:
-خب.. منتظر خبرای مهمّت هستم 
-خبرای مهم.!؟ مثلا چه خبری،!؟
-از کارهای شرکت و مدیریت و اینا
-آها.... فکر ...کردم منتظر ...خبرایی از خودم هستی.!
منظورش را گرفتم ولی به روی خودم نیاوردم، و در کمال خونسردی، مسیر بحث را عوض کردم و گفتم:
-به نظرت سال دیگه منم بتونم یه سر بیام ایران.!؟
ابروهاش رو با تعجب داد بالا و خیره خیره بهم نگاه کرد.! نمیدانم حیرتش از تغییر ناگهانی بحث بود یا از ایران رفتن من.!! ولی هر چه بود از صورتم برای هیچکدام جوابی پیدا نکرد چون رویش را برگرداند و نفسش را آرام فوت کرد بیرون.! 
من هم با پر رویی ادامه دادم:
-اگه بخوام بیام ، باید ویزا بگیرم.!؟
وقتی دید از بحثی که راه انداخته ام کوتاه نمی آیم ، بلاخره جواب داد:
-نه خیر، نیازی به ویزا نداری ، البته باید با پاسپورت ایرانی بیای.
-میدونم
-خب تو که میدونی چرا میپرسی.!؟
لبخندی به حالت خشن چهره اش زدم و شانه بالا انداختم. با این حرکتم او هم خنده اش گرفت و به آرامی در آغوشم کشید. دوست نداشتم الان که احساسش را میدانم اینطور مرا به خود بفشارد، ولی نخواستم ذوقش را کور کنم پس در آغوشش آنقدر وول خوردم تا رهایم کرد و در آخر بوسه ای بر موهایم نشاند. گفتم: خب دیگه برو که جا می مونی، منتظر منم باش که قراره بیام.
-باشه بیا، من که میدونم چشم دیدن مدیریت منو نداری میخوای بیای این پست رو از دستم دربیاری.!
شوخی بی مزه اش را نشنیده گرفتم و با اخم هلش دادم به سمت گیت ورودی و با دست برایش بای بای کردم.
****
بلاخره دانشگاه در رشته ی مدیریت تجارت و بازرگانی قبول شدم. آنقدر بخاطر تحصیل در بهترین دانشگاه استانبول آن هم همچین رشته ای، خوشحال بودم که همه ی بچه های کلاسمان را یک سور حسابی دادم. آن شب ساعت از ١٢ گذشته بود که به خانه برگشتم. پدرم هنوز بیدار بود و چراغ روشن اتاقش نشان میداد که مشغول کار یا مطالعه است. با خود گفتم اول شب بخیری بگویم و بعد به اتاقم بروم. پس از تق کوتاهی که به در اتاقش زدم منتظر بفرماییدش شدم ولی جوابی نیامد.!! دوباره در زدم ، باز هم هیچ.!! پس از دقایقی ، در را به آرامی گشودم و به داخل سرکی کشیدم.! او را دیدم که سرش را روی میزش گذاشته و انگار خوابش برده بود. با لبخندی وارد شدم، نزدیک میزش ایستادم و آهسته صدایش کردم. مثل اینکه به خواب عمیقی رفته بود که حتی تکان کوچکی هم نخورد.! اینبار دستم را به سمت شانه اش برده و به آرامی حرکت دادم.! باز هم هیچ.! ترسیدم چون آنقدر هم خوابش سنگین نبود که با این همه صدا و تکان بیدار نشود. دستش را که گرفتم از سردیِ غیرطبیعیش لرزید کردم.! انگشتم ناخواداگاه نبضش را نشانه گرفت..! نمیزد.!! خدای من..!!! جیغ کشیدم و بر زمین خواباندمش، سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و آموزشهای کمکهای اولیه ام را به خاطر بیاورم. با کف دستم سه بار بر سینه اش فشار آوردم و بعد دهانش را باز کردم تا تنفس بدهم که چراغها روشن شد و عمه و چند نفر از نگهبانان هم وارد اتاق شدند. من فقط فریاد زدم : یکی زنگ بزنه اورژانس.!
و نفسم را با تمام قدرت فوت کردم درون دهانش. نمیدانم چه کسی برای زنگ زدم بیرون رفت ولی متین (نگهبان مخصوص پدرم) جلو آمد و مرا که از شدت بغض و ترس تمام بدنم میلرزید بلند کرد و خودش جایم را گرفت. با هق هق گفتم: کف دو تا دستت رو فشار بده روی قفسه ی سینه ش. دقیقا چیزهایی که میگفتم را انجام میداد، سه بار فشار، یک نفس مصنوعی. تا بلاخره بعد از پنج دقیقه صدای آژیر آمبولانس هم شنیده شد و چند پرستار و دکتر با وسایل مخصوصشان ما را کناری زده و بالای سرش رفتند. عمه مرا در آغوش گرفت و به آرامی موهایم را نوازش کرد. هر چه که بود پدرم بود، درست است که هنوز بخاطر کارهای وحشتناکش نبخشیده بودمش ولی باز هم بی نهایت دوستش داشتم. از صمیم قلبم در دل نالیدم: خدایا خواهش میکنم نجاتش بده... ترو به جون هر کی دوست داری نذار بمیره.!
با برانکار حامل جسم نیمه جانش به سمت آمبولانس حرکت کردم و هر چه عمه ام گفت: تو نرو، متین باهاش میره ما هم با ماشین خودمون پشتشون میریم. قبول نکردم و با همان سر و وضع، خود را در آمبولانس انداختم. به کیسه اکسیژنی که روی دهانش پر و خالی میشد نگاه میکردم و اشک میریختم. دکتر بالای سرش دستش را روی شانه ام گذاشت و به آرامی گفت: آروم باش دختر جون. زنده ست. فقط یه سکته کرده که اونم با عملیاتی که روش انجام دادین، احیا شده و ان شالله حالش خوب میشه. 
تا وقتی رسیدیم چانه ام همچنان میلرزید و دلم پر از نگرانی بود.
با عجله به سمت اتاق عمل بردنش و مرا همانجا پشت در جا گذاشتند. با یکی دو ساعت تأخیر عمه و بقیه هم رسیدند. البته اینبار ایرج خان هم همراهشان بود. نمیدانم چرا او را این وقت شب با خود آورده بودند.!! رو به عمه سلطان سرم را به علامت سلام تکان دادم و گفتم:
-دو ساعته بردنش اون تو.! هیچکی هم هیچی نمیگه ببینم چه بلایی سرش اومد.!
دستان یخ زده ام را در دستهای بزرگ و گرمش فشرد و گفت:
-چیزیش نمیشه عزیزم، نگران نباش. اون مرد قوی ایه.
ایرج خان به سمت اتاق عمل دوید و نگاه همگی مان به دنبالش روان شد. دکتر کلاه از سرش برداشت و رو به او که نزدیکش بود گفت: خدا رو شکر به خیر گذشت، الان میارنش بیرون. شما هم نگران نباشید.
با این حرف ، من و عمه روی صندلی پشت سرمان ولو شدیم و با نفس آسوده ای سرمان را به هم چسباندیم. ایرج خان با برانکار همراه شد و احتمالا به سمت سی سی یو راه افتاد. پاهایم توان بلند شدن نداشت، عمه زیر بازویم را گرفت و از جا بلندم کرد. گفتم:
-عمه سلطان، امروز بابام چِش بود که اینطوری شد.!؟ چطور شما نفهمیدین.!!
-نمیدونم، من که سر میز شام هم مترجه نشدم که چیزیشه.! یه ذره رنگ صورتش سرخ بود که وقتی بهش گفتم چرا قرمز شدی .!! گفت گرممه.! منم پی شو نگرفتم و فکر کردم فقط بخاطر گرما اینطوری شده.! تازه رفته بودم تو رختخواب که صدای جیغتو شنیدم. حالا خدا رو شکر به خیر گذشت. داشتم از نگرانی پس می افتادم.
سرم را به علامت آره تکان دادم و به پشت در سی سی یو رسیدیم.
ایرج خان نزدیک عمه ایستاد و گفت: نمیذارن کسی وارد بشه..اونم که فعلا بیهوشه.. به نظرم بهتره بریم فردا صبح بیایم.
-من که نمیام ایرج خان.. شما اگه میخواین برید.
عمه سلطان ابتدا نیم نگاهی به من انداخت و سپس سری به علامت تصدیق برای او تکان داد. بی هیچ حرف و خداحافظی ، هر دو به سمت راهروی خروجی بیمارستان به راه افتادند. من هم همانجا روی صندلی وا رفتم. از این که در همچین شرایطی تنها بودم و هیچکس را نداشتم غصه ام گرفت.! کاش حداقل رادین نرفته بود.! چقدر سخت است با آن همه ثروت و حشمت هیچکس را نداشته باشی که در وقت بیماری کنارت بماند. تنها کسانی که در بیمارستان مانده بودند متین و یکی از راننده ها بودند که در سالن انتظار ورودی پایین صم و بکم نشسته و چشم به در آسانسور دوخته بودند تا من خبرشان کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.