عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش هفتم

فصل دوم - بخش ٧

  

ساعت پنج صبح بود که به هوش آمد و من توانستم با هزار جور لباس و کاور ضدعفونی شده ی مخصوص به مدت سه دقیقه کنارش بایستم. تا به حال او را اینقدر ضعیف و ناتوان ندیده بودم، کسی که همیشه در اوج قدرت بود و زیردستانش از سایه ی او هم میترسیدند الان با هزار جور دستگاه و لوله های عجیب غریب نفس میکشید. نمیدانم چه احساسی داشتم، مهر و محبتهایش به من غیرقابل انکار بود و باور اینکه آنقدر بی رحم بوده که بتواند کسی را در راه هدفش به کشتن بدهد برایم سخت.!! جلو رفتم و دستش را که کنارش افتاده بود در میان انگشتانم گرفتم. پلکش لرزید و با صدایی ناله مانند، نامم را زمزمه کرد.خودش هم میدانست که در همچین شرایطی فقط منم که کنارش می مانم و دستش را رها نمیکنم. با لبخند مقابل صورتش قرار گرفتم و گفتم:
-سلام بابا..!! خوبی.!؟
نفس عمیقی کشید و سرش را به علامت "بله" تکان داد. گفتم:
-جاییت درد نمیکنه.!؟ 
با صدای خفه ای گفت: نه
پرستار همانطور بالای سرم ایستاده بود که بیشتر از سه دقیقه مزاحم بیمار نشوم، به آرامی در گوشم گفت: یک دقیقه دیگه وقتت تمومه..
سرم را به نشانه ی باشه تکان دادم و رو به پدرم گفتم: بابا جون من باید برم بیرون، شما هم استراحت کن تا زودتر حالت خوب بشه منتقلت کنن به بخش. اوکی.!؟
پلکهایش را روی هم گذاشت و با سر گفت: برو.
دستش را که هنوز در دستم بود فشردم و گفتم:
-من همین بیرونم.. اگه کاری داشتی یا چیزی خواستی بگو تا بهم خبر بدن.. باشه.!؟
دوباره سر جنباند و انگشتم شَستم را به آرامی نوازش کرد. احتمالا به نشانه تشکر بود.
از او جدا شدم و از در اتوماتیک بخش سی سی یو خارج شدم تا به طبقه پایین بروم و به متین خبر به هوش آمدن پدرم را بدهم. درِ آسانسور که باز شد اولین چیزی که دیدم چهره ی خوابالوی راننده بود که گردنش کج شده و چرت میزد، چشم گرداندم و متین را در کنار پنجره ی بزرگی فنجان به دست یافتم. رفتم و پشت سرش ایستادم. از تصویرم که در شیشه ی تیره ی مقابلش افتاد مرا دید و به طرفم رو گرداند. گفتم:
-به هوش اومد..حالش خوبه.
تا یک دقیقه با چشمان سبز عجیب غریبش زل زده بود به من و جنب نمیخورد.!شاید اولین کسی بود که اینطور گستاخانه به چشمانم خیره میشد و مرا در انتظار پاسخ میگذاشت. اخمی کردم و گفتم:
-چیه.!! چرا اینجوری نگاه میکنی.!؟
بلاخره پلک زد و چشمانش را به جای دیگری چرخاند. نمیدانم چرا از متین بیشتر از دیگر نگهبانان پدرم میترسیدم. یک جورهایی قیافه ی ترسناکی داشت. چشمان ریز سبز با دماغی عقابی و لبی باریک که در کنار هیکل تنومندش، آدم را به یاد جنایتکاران فیلمهای هالیوودی میانداخت. 
نمیدانم چرا همیشه دلم میخواست با یک مشت جانانه صورتش را اوراق تر از این که هست کنم. کلا از مردهای این شکلی بدم می آمد.! 
بعد از دقایقی فکر کنم اینبار من زیادی به او خیره شدم چون اخمهایش را در هم کشید و زیر لب، چیزی گفت و به سمت راننده راه افتاد. احتمالا گفته بود: خودت چته ، دختره ی آدم ندیده.!
***
سه روز از بستری شدن پدرم میگذشت و همچنان نمیخواستند مرخصش کنند.! به نظر میرسید نگران سکته ی دوباره اش هستند، چون میگفتند فشار کار و کارهای استرس زا میتواند حالش را خرابتر کند.!
عمه که فقط روزی دو سه بار می آمد و سری میزد و میرفت ، درست مثل ایرج خان که غریبه ای بیشتر نبود.!! ولی من به همراه نگهبانان که هر روز به نوبت شیفتشان را عوض میکردند در بیمارستان اتراق کرده بودیم. در این مدت فقط چهار پنج بار به عمارت رفته بودم، آنهم دوش گرفته و لباس عوض کرده و برگشتم، همین. 
البته خوشبختانه همینجا هم پول کارساز بوده و اتاقی که برایش گرفته بودیم اندازه ی یک سالن پذیرایی با همه ی امکانات بود و من برای ماندانم مشکلی نداشتم ولی به هر حال بیمارستان هر چند بزرگ و مجهز، باز هم آزاردهنده است. وقتی دکتر گفت باید دو روز دیگر هم بماند و نمیتواند مرخصش کند ، از کوره در رفتم و گفتم: 
-ما میتونیم تمام امکانات این بیمارستان رو ببریم تو خونه و همونجا ازش مراقبت کنیم. پس بی زحمت حکم ترخیصش رو امضا کنین تا بریم.
دکتر که پیرمرد بداخلاقی بود، اخمی کرد و با حالت جدی گفت:
-مریضتون بیاد تعهدنامه ی بیمارستان رو امضا کنه که هر بلایی سرش اومد گردن خودشه..اونوقت منم مرخصش میکنم. 
-باشه هر جا رو بگید امضا میکنیم. آقای دکتر عمر دست خداست... اگه بخواد بگیره همینجا زیر دست شما هم میگیره.
چشم غره ای به من که کنار عمه سلطان ایستاده و به جای او جوابش را میدادم کرد و از اتاق خارج شد. پدرم که از جر و بحث ما بیدار شده بود، لبخندی به رویم زد و گفت: آخرش این زبون درازت کار دستت میده.!! 
عمه سلطان هم مثل همیشه ابراز وجود کرد و غر زد:
-آخرش ، هم سر خودشو به باد میده و هم سر ما رو.!
با حرص و غیض گفتم:
-نگران نباشید، سعی میکنم کاری با شما نداشته باشم. همه مثل هم نیستن که با بر باد رفتن سر دیگران مشکلی نداشته باشن.!!
اخمهای گره کرده اش را عمیق تر کرد و با چشمهای ریز شده از شَک گفت:
-منظورت چیه.!؟
من هم اخم کردم و با پوزخندی به چشمهای آبی عصبانیش گفتم:
-هیچی..من اساسا هیچ زوری ندارم.!! (من ظور)
نمیدانم چرا فقط میخواست کارهای من را بچه گانه جلوه دهد تا از چشم پدرم بیاندازدم و کار مهمی به من محول نشود.!!
آنقدر هر دو به چشمهای عصبی یکدیگر خیره شدیم که پدرم بلاخره برای پادرمیانی سرفه ی مصلحتی کرد و گفت: دخترم ، برو ببین چه برگه ای رو باید امضا کنم، بگیر بیار تا سریعتر از اینجا فرار کنیم. 
با تأمل مغرضانه ای، چشم از نگاهش کندم و به سمت بیرون راه افتادم.! میخواستم بداند که دیگر بچه نیستم و خیلی بیشتر از سنم میفهمم و به کارهایش حواسم هست. حتما به گمان خودش هنوز میتوانست زیرکانه موش بدواند و بقیه هم چیزی نفهمند.!
از بی خوابی چشمانم میسوخت و سرم گیج میرفت،!! دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و در اتاق خودم و روی تخت گرم و نرمم ساعتها بخوابم.! آنجا دیگر کلی آدم بود و میشد با خیال راحت پدر را به آنها سپرد و به خواب رفت. 
به پذیرش رفتم و برگه ی تعهدنامه را گرفتم و به اتاق برگشتم. پدر را آماده و لباسهایش را هم جمع کردم و با برگه ی امضا شده به سمت اتاق دکتر رفتم. با صدای بفرماییدش وارد شدم، حتی سرش را از پرونده ی پیش رویش بلند نکرد ببیند چه کسی وارد شده.! گفتم:
-ببخشید آقای دکتر اومدم نامه ی ترخیص رو امضا کنید.
عینکش را از چشم برداشت و دستش را برای گرفتن تعدنامه دراز کرد. جلوتر رفتم و برگه را به دستش دادم. نگاه اجمالی به آن انداخت و مشغول نوشتن شد.شاید حدود چهل دقیقه طول کشید تا بلاخره توانستم با فرم تصفیه حساب و حکم ترخیص به نزد پدرم و عمه سلطان که اکنون در راهرو به انتظارم ایستاده بودند برگردم. 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.