عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش هشتم

فصل دوم - بخش ٨

 

 

در ماشین هر سه ساکت بودیم. نگذاشته بودم ایرج خان هیچکدام از کارهای بیمارستان را انجام دهد،او هم دلخور شد و جلوتر از ما رفت عمارت. خب دلم میخواست برای یک بار هم شده بقیه بفهمند بزرگ شده ام و به تنهایی از پس همچین کارهای ساده ای بر می آیم. ناراحت شدن الانشان بهتر از این است که دختر دست و پاچلفتی بار بیایم و همیشه و برای همه ی کارها محتاج آنها باشم.
عمه سلطان که مطمئنا همین را میخواست تا هیچوقت ادعای استقلال نکنم ولی من این آروزیش را نقش بر آب خواهم کرد. بنشیند و تماشا کند.
از آدمهایی که طرز فکرشان را در رفتارشان فریاد میزنند متنفرم در عوض طرفدار سیاستهای انگلیسی ها هستم که همیشه در ظاهر نشان میدهند با تو موافقند و در واقع حرکات زیرکانه ی خود را بر اساس خط مشی حقیقی خودشان انجام میدهند. این است راهی که من در پیش خواهم گرفت و به همه نشان میدهم که چگونه به آرامی و با صبر، کم کم صاحب همه چیز خواهم شد.
*****
دانشگاهم شروع شد و توانستم با وجود سختی و دشواری رشته ای که بر خلاف آرمانهای کودکیم بود ترم اول را با معدل عالی به پایان برسانم. پدرم آنقدر خوشحال شد که بعنوان جایزه برایم ماشین پورشه ی سفید کوچولویی خرید و در حیاط و میان انبوه ماشینهای دراز و کوتاه خودش قرار داد. من که بلاخره نفهمیدم وقتی همیشه و در هر موقعیتی ، راننده ها کارهایمان را انجام میدهند چه نیازی به ماشین شخصی داریم.!! ولی خب همین هم خیلی عالی بود، میتوانست به این معنی باشد که کمی از استقلال تفریحیم را به دست آورده ام و بعضی مواقع میتوانم برای خوش گذرانی با دوستانم ، با ماشین خودم رانندگی کنم. و همه ی اینها را مرهون تحصیل و دانشگاهم هستم. 
رادین هم هفته ای دو بار زنگ میزند و طبق قولی که داده خبر کارهایش را یواشکی برای من هم میگوید. مطمئنم پدرم و عمه از او خواسته  اند در مورد مسائل شرکت و کارهای مربوط به آن چیزی به من نگوید ولی خب جنتلمنی هست برای خودش  و دلش تحمل ردّ خواسته های من را ندارد!
این روزها حالم خوب است..با اینکه امیر را مثل قبل زیاد نمیبینم و دیگر حتی در خواب هم سراغی از من و روح سرگردانم نمیگیرد ولی انگار جزئی از وجودم شده است که با ندیدنش هم از دلم پاک نمیشود.! 
شاید اگر زنده بود با همان رفتارهای بی روح و سردش تا الان از دلم پاکش کرده بودم ولی نمیدانم چه حکمتی در فراق ست که از او بتی میسازد و روحت پرستیدنش را آغاز میکند.! و تو از هر لحظه ی نبودنش برای خود خاطره ای میسازی.!!
****
امروز آخرین امتحان ترم دومم را هم داده ام و قرارست برای پس فردا که بلیط به ایران دارم خودم را آماده کنم. با هزار ترفند توانستم پدر را راضی به رفتنم کنم. زنگ زده بودم به رادین که مطمئنشان کند حواسش به من و رفت و آمدم هست و یک لحظه هم تنهایم نمیگذارد. و او هم دقیقا کلمه به کلمه حرفهایم را برایشان بازگو کرده و بلاخره توانست رضایت پدرم را با هزار شرط و شروط بگیرد.! ضدحالترین شرطش هم این بود که یکی از نگهبانان را هم با خود ببرم تا لحظه به لحظه اخبار کارهایم را به سمع و نظر آنها برساند.!! نمیدانم این همه احتیاط و مراقبت برای چه بود.!! دختران پادشاهان هم اینقدر محدودیت رفتاری نداشتند که من دارم.!! مدام در قرنطینه بودن میتواند هر کسی را به افسردگی بکشاند و من باز هم دلیل بیمار نشدنم را وجود و حضور امیر در همه ی لحظه های زندگیم میدانم، که از این بابت هم مدیونش هستم.
دو روز است چمدانم را بسته ام و از ذوق هر ساعت سرکی به داخلش میکشم و چیزی را جابجا میکنم و دوباره درش را میبندم. رادین از دیروز تا الان بیست بار تماس گرفته و سفارشات لازم را کرده. آخرین بار هم همین دو ساعت پیش زنگ زد که با فریادی که بر سرش کشیدم دلخور شد و قهر کرد و فعلا تا چند ساعتی از دستش راحتم. پدر و عمه سلطان هم که تا کنون با سکوت مرموزانه ای فقط شاهد شوق و ذوقم هستند. نمیدانم پدر چه امکاناتی برای جلوگیری از هر نوع خطری در این سفر یک ماهه ام تدارک دیده ولی هر چه که هست من از آنها بی اطلاعم.!! فقط میدانم نگهبان مخصوصی که قرار است همراهیم کند کریم است..با اینکه او هم مثل بقیه خشن و سرد است ولی باز هم بهتر از متین است که انگار ارث پدرش را از همه طلبکارست.! به نظرم کریم نسبت به آنهای دیگر متعادل تر است حتی از لحاظ هیکل و قیافه.! حداقل لبخندی بر لبانش مینشیند و جواب آدم را درست میدهد.خودم انتخابش کردم و از اینکه سالار خان دستم را در این یک مورد باز گذاشت کلی ذوق کردم.
***
بلاخره روز موعود رسید و دقیقا روز ٢١ خرداد ١٣٨٦ بعد از ده سال ، مُهر ورود به کشور در پاسپورتم خورد. آنقدر خوشحال بودم که تا چند دقیقه همانطور بی حرکت به مهر ورودی قرمز رنگ روی برگه ی پاسپورتم خیره شده و تکان نمیخوردم.! کریم چمدانها را گرفته بود و با چرخ دستی کنارم ایستاده و با چشمان درشت قهوه ای رنگش اطراف را میپایید و یا شاید به دنبال رادین میگشت. با حرکت دستش که انگار بلاخره او را یافته بود به طرفش نیم نگاهی انداختم و گفتم:
-چی شد.!؟ بریم.!؟
-آره.. 
و راه افتاد به سمت درب خروجی. من هنوز ندیده بودمش و هیچ شوقی هم برای یافتنش در میان آن سیل جمعیتی که جلوی دیوار شیشه ای صف کشیده بودند نداشتم.! پس مثل جوجه ای بی خیال به دنبالش راه افتادم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.