عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش نهم

فصل دوم - بخش ٩

  

رادین با دیدنم بدون توجه به کریم و اطرافیان محکم در آغوشم کشید و تا چند دقیقه همانطور نگه داشت. انگار دلش خیلی تنگ شده بود که آنطور مرا میچلاند.! به زور خودم را عقب کشیدم و با اعتراض گفتم:
-چته خفه م کردی بچه..!!
خنده ای کرد ، لپم را کشید و با حال خوشی گفت:
-بچه تو قنداقه عزیزم..ما خیلی وقته بزرگیم.
سرم را تکان دادم و دست سنگینش را که دور شانه ام حلقه کرده و با خود به جلو میکشاند، پس زدم و در جواب، مشتی حواله ی بازویش کردم.
وقتی به پارکینگ رسیدیم با فشردن دکمه ی ریموتش، اتومبیل لنکروز قرمز رنگی برایمان چشمک زد.. چقدر خوب بود که با ماشین شخصی خودش آمده بود پیشوازمان.! از این بابت کلی ذوق کردم که اینجا هم هزار تا خدمه و حشمه قرار نیست کارهایمان را انجام دهند.! کریم جلو نشست و من هم بر صندلی عقب جاگرفتم. رادین آینه را روی من تنظیم کرد و گفت: 
-خب.!!! بگو ببینم مهتا خانوم...این شرفیابی گرانبهاتون رو مدیون چی هستیم .!!!؟
لبخندی به چشمان براقش زدم و به شوخی گفتم:
-اومدم ببینم اگه شایستگی مدیریت شرکتمونو نداری بندازمت بیرون و خودم جاتو بگیرم.
-به به به.. آفرین به این همه اعتماد بنفس.!! اولا که شرکت شما نیست و مال خودمه... دوما اگه من شایستگی ندارم تو که مطمئنا ول معطلی خانوم.. دختر جون تو رو حتی کسی جزء آدم بزرگا هم حساب نمیکنه چه برسه به اینکه بخوان مدیرت بکنن.!! پس لطفا از این خیالات باطل دست بردار و فقط روی تعطیلاتت تمرکز کن که وقتی برگشتی باید کلی دیگه مشق بنویسی و درس بخونی.!
با اینکه میدانستم شوخی میکند ولی بهم برخورد.دوست نداشتم کسی مرا بچه بداند و یا تواناییهایم را کوچک بشمارد. با دلخوری به سمت پنجره رو برگرداندم و به خیابانهای تهران خیره شدم.! هیچ خاطره ای از شهری که در آن دنیا آمده بودم نداشتم..! هر چه میدیدم برایم تازگی داشت.! از اینکه حتی دلم برای اینجا که وطن اصلی م هست تنگ نشده بود ناراحت شدم. البته حسن آمدنم این بود که حداقل میتوانستم از فامیل و خانواده ای که هیچوقت خواستار دیدنم نشده بودند نشانی بگیرم. یا حتی ملاقاتشان کنم.! من که هیچ شناختی از مادرم نداشتم.! با این سفر میتوانستم او را بشناسم یا شاید قبرش را پیدا کنم. هر چند همیشه نبودنش آزاردهنده ترین مسئله ی زندگیم بوده و هست ولی مهری که از او در دل دارم هیچوقت نگذاشت نفرتی در وجودم راه یابد. با همه ی حرفهای بدی که عمه سلطان و حتی پدر درموردش میزنند و او را مسبب تمام زشتیهای زندگیمان میدانند، ته دلم باورشان ندارم و همیشه ذهنم درگیر زنیست که او را از خانه و زندگیش راندند و تنها دخترش را از او گرفتند و چه بسا شاید همینها باعث مرگ زودرسش شده بود.!
با توقف اتومبیل سرم را از شیشه جدا کردم و اطراف را یک دور از نظر گذراندم. خب خدا را شکر خانه هم آپارتمانی نبود و میشد با خیال راحت در آن جولان داد. در را با ریموت مخصوصش باز کرد و وارد حیاط نسبتا بزرگی شدیم. یک ماشین دیگر هم در حیاط پارک بود که از قدیمی بودنش احتمال دادم از آن پدر رادین باشد.! مثل اینکه کلا این مرد با امروزی بودن میانه ی خوبی نداشت.!!  
کریم چمدانها را از ماشین پیاده کرد و کنار من منتظر ایستاد. صدای پای کسی که پله ها را پایین می آمد به گوش رسید ولی چون دو درخت بزرگ حیاط جلوی دید را میگرفت تا وقتی کاملا پایین نیامد نتوانستم ببینمش. مردی حدودا پنجاه ساله با موهای فر جوگندمی مقابلمان ایستاد و سلام کرد.دستم را جلو برده و با احترام جواب سلامش را دادم و گفتم:
-ببخشید که مزاحم شما شدیم. رادین نذاشت بریم هتل.
لبخندی زد و جوابم را با یک "خواهش میکنم خونه ی خودتونه" مودبانه داد.
معلوم بود بر خلاف رادین ، مرد کم حرف و آرامی ست.. و در دل گفتم؛ بیچاره حق داشته با عمه سلطان نتونه زندگی کنه.!!
رادین به طرف پله ها رفت و گفت: 
-بهتره بقیه ی تعارفاتون رو بیارید داخل..هوا گرمه.
کریم بی هیچ حرف و کلامی دنبالش راه افتاد ولی من به احترام بابای رادین ایستادم تا اول او که صاحبخانه است پیش بیفتد. او هم بفرمایید ی گفت و پشت سر کریم پله ها را بالا رفت.
بر عکس حیاط، خانه شان جمع و جور و کوچک بود.. کلا چهار اتاق بیشتر نداشت. که مشخص بود برای کریم اتاق کارشان را خالی کرده اند و تختی یک نفره را در گوشه ی آن جای داده اند.  
ولی من برای خودم اتاقی جداگانه داشتم، که احتمالا اتاق مهمان بود. به هر حال میتوانستیم در کنار هم روزهای خوبی را بگذرانیم. البته مسلما پدر نمیدانست خانه شان این اندازه است وگرنه حتما هتل را برای دختر دردانه اش مناسب تر میدانست. من هم به کریم یواشکی گفتم: صدایش را در نیاورد و از همین یک مورد در گزارشاتش حرفی نزند. او هم با لبخند نصفه نیمه ای سرش را به علامت "باشه" تکان داد.
****
دو روز از آمدنمان گذشته بود و ما همچنان کار خاصی انجام نمیدادیم. رادین که بیشتر ساعاتش را در شرکت به سر میبرد و پدرش هم که من و کریم ، هر دو، عمو خطابش میکردیم تمام تلاش خود رابرای اینکه مهماندار خوبی باشد انجام میداد. خیلی مرد دوست داشتنی و مهربانی بود.هر ساعتی که میگذشت بیشتر خدا را شکر میکردم که رادین نزد پدرش بزرگ شده و از اخلاق و مرام او الگو گرفته است وگرنه اگر طبق گفته ی قدیمی ها خواهرزاده ی حلال زاده به داییش میرفت و پیش مادری همچون سلطان بانو بزرگ میشد خدا میداند چه موجود عجیب و غریبی از آب در میامد.!!
حوصله ام حسابی سر رفته بود.. من آمده بودم اینجا کمی تفریح کنم و خوش بگذرانم نه اینکه در و دیوارهای خانه را تماشا کنم.!! همان شب رادین که به خانه برگشت، من هم شروع کردم به نق زدن که چرا یه ذره منو بیرون نمیبری و من تا کی باید تو خونه بمونم و حتی شده از فردا باهات میام تو شرکت و.و و...اینقدر گفتم و گفتم تا بلاخره اعصابش خورد شد و با تشر گفت: 
-بسه دیگه..!!!! ای بابا.!!! چقدر غر میزنی.!! باشه میبرمت.. فردا پنجشنبه ست نصف روز بیشتر نمی مونم شرکت... بعد هم تا شنبه بیکارم هر جا خواستی میبرمت.. حالا هم اگه غذاتو خورردی برو بگیر بخواب که برای فردا انرژی داشته باشی.. ذخیره ی این دو روزت رو که الان یه جا هدر دادی رفت.!!
با خنده ب مسخره ای گفتم:
-هه هه هه.، خیلی با مزه ای نمکدون.!
خنده ی بلندی کرد و با یک چشمک شیطون گفت: 
-نمکدونو مطمئن نیستم ولی هم بامزه ایم هم خوشمزه.! 
چیزی از حرفش نفهمیدم ولی حس کردم معنی خوبی نداشت چون پدرش با چشم غره ای گفت:
-رادین.!! بسه دیگه.!!
بخاطر اینکه بیشتر از این جو متشنج نشود، با تشکر کوتاهی از سر میز برخاستم و به اتاقم رفتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.