عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر
عشقی که تبخیر شد ...

عشقی که تبخیر شد ...

رمان درام - عاشقانه ... نوشته ی : فاطیما - ر

فصل دوم - بخش دهم

 فصل دوم - بخش ١٠
  
صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شدم. نمیدانم چرا حالم گرفته بود و دلم میخواست گریه کنم.! دست و صورتم را شستم و سرسری دستی به سر و وضع آشفته ام کشیدم و به هال رفتم.! هیچکس نبود.!! حتی عمورضا (پدر رادین).!! سر صبحی همه با هم کجا رفته بودند.!!؟
به آشپزخانه رفتم و برای خود چای ریختم. چون فقط در همین حد بلد بودم از خودم پذیرایی کنم.!
دیشب بعد از مدتها خواب امیر را دیدم.!! به گمانم بخاطر همین صبح آنقدر روحم نا آرام بود.! مدتسیت در خوابهایم امیر عذاب میکشد، درد دارد و من هم پا به پایش تا صبح ناله میکنم.! نمیدانم چطور و چگونه میتوانم کمکش کنم و همین بیشتر عذابم میدهد. 
این حرفش همیشه در گوشم هست که میگفت: 
-کلافگیت رو هیچوقت گردن کسی ننداز...بعضی وقتا فقط از دنیا دلگیری و نمیدونی باید سر کی خالیش کنی واسه همینم عصبی میشی.
الان هم مثل آن موقع ها که صبح از دنده چپ بلند میشدم و به هر موجود زنده ای گیر میدادم و بیشتر از همه هم امیر مورد اصابت ترکشهای لحظه به لحظه ام قرار میگرفت، دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم..! چون هیچکس نیست که دق دلم را بر سرش خالی کنم و سبک شوم. نه عمورضا، نه رادین و نه حتی کریم.!!! نمیدانم او دیگر کجا رفته.!!! چند دقیقه بود، دستم را تکیه گاه سرم کرده و فنجان چای را به هم میزدم که با صدایی که از پشت سرم گفت؛ سلام ، شما بیدار شدین.!؟
دستم یک باره از زیر چانه ام رها شد و سرم محکم خورد به میز و استکان چای هم واژگون شد روی میز..!! ببین چه زود خواسته ی دلم اجابت شد که "سرم کوبیده شود به جایی.!!" با خود گفتم؛ حالا دیوار نشد، میز که هست.!! 
عمورضا نانهای توی دستش را روی کابینت گذاشت و با ترس و نگرانی به طرفم آمد.! بیچاره فکر کرده بود چای خیلی داغ بوده و روی من خالی شده.! 
دستم را با حرکتی غیرطبیعی به میز کوبیدم و از جا بلند شدم. یک لحظه شوکه شد ولی با این وجود نگاه نگرانش را نتوانست پنهان کند.!! فهمیدم خیلی دارم با حرکات هیستریکم میترسانمش، پس سعی کردم به خودم مسلط باشم و با لبخند مسخره ای که حتی نمیدانم قیافه ام را چه شکلی کرد، گفتم:
-من خوبم عمو.. چیزیم نیست
قشنگ از چهره و چشمهایش مشخص بود که میگفت: آره معلومه خیلی خوبی.!!
لحظاتی زل زد به من ، بعد هم بدون حرف دستمال کاغذی را از جعبه ی روی میز خارج کرد و به آرامی روی میز پر از چای کشید.!
با حالت گیج و منگی که داشتم به سمت اتاقم راه افتادم که جلوی پله ها با کسی سینه به سینه شدم، کریم سرش رو پایین آورد و تو صورتم خیره شد.! با همان اخمی که از حال بدم نشأت میگرفت گفتم: ها چیه.!؟
-هیچی.! شما حالتون خوب نیست،!؟ 
با دست هلش دادم کنار و به اتاقم وارد شدم. اتاق من کنار پله هایی قرار داشت که به پشت بام ختم میشد و احتمالا کریم داشت از آنجا می آمد که به من برخورد کرد.! حال اینکه او اول صبح بالای پشت بام چکار میکرده خدا میداند و بس.!!
روی تخت دمر افتادم و با چند نفس عمیق سعی کردم ضربان قلبم را کنترل کنم.! نمیدانم چرا اینطور شده بودم. فکر کنم حالم بیش از آنچه فکر میکردم خراب بود که توجه همه را جلب کرد.! 
....
با صدای تقی که به در خورد چشمان خمار از خوابم را گشودم و به آرامی گفتم؛ بله.!
صدای عمورضا را شنیدم که با مهربانی گفت:
-دخترم برات غذا آوردم.
از جایم برخاستم.. به گمانم همان چند دقیقه خواب حالم را روبراه کرده بود چون بدون هیچ سرگیجه ای به طرف در رفتم و بازش کردم. عمورضا لبخند بر لب روبرویم ایستاده بود و سینی برنج و مرغ در دست به من نگاه میکرد. من هم لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون عمو..میام همونجا میخورم..حالم بهتره
سرش را تکانی داد و از جلویم کنار رفت تا بتوانم رد شوم. از اینکه چرا به جای صبحانه، ناهار گذاشته بود تعجب کردم ولی بعد با خود گفتم لابد خواسته زودتر ناهار بخورم که انرژی بیشتری بگیرم.!! با همین افکار درهم و برهم به طرف دستشویی رفتم و دست و رویم را شستم و بعد از آن هم به طرف آشپزخانه قدم برداشتم.. کریم روی مبلهای هال نشسته بود و تلوزیون میدید.!! نمیدانم چه داشت پخش میشد که آنطور محو تماشایش شده بود،! آشپزخانه در راهروی ورودی قرار داشت و یک پنجره ی خیلی بزرگ رو به حیاط داشت که دلبازتر از اتاق ها بود بخاطر همین ترجیح میدادم آنجا غذایم را بخورم. با ورودم، رادین صندلیش را عقب کشید و بلند شد و به طرفم آمد. با لبخندی گفتم:
-عه..تو هم خونه ای.!؟ کی اومدی،!؟
-نیم ساعت پیش رسیدم.دیروز قول دادم که ظهر میام خونه.
چشمهایم را به دنبال ساعت در آشپزخانه گرداندم، و با تعجب گفتم:
-ساعت چنده.!؟مگه ظهر شده.!؟
-بله که ظهر شده.. ساعت یک و نیمه
-وای جدی میگی.!!! من چقدر خوابیدم.!!!
دستم را کشید و روی یکی از صندلی ها نشاند و گفت:
-خب چه بهتر.. اینطوری انرژی برای سرپا موندن تا شب رو داری و هی نمیگی خسته شدم.. حالا بیا زودتر ناهارتم بخور تا بریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.